
سال ۸۶ دو فیلم از دیوید لینچ دیده بودم. «بزرگراه گمشده» (1997) و «جاده مالهالند»(2001). طبعا میدانستم هر فیلم جدیدش چه دردسر و چه جشن بزرگی ست. و قطعا آن موقع برایم اولی به دومی میچربید. یک مانیتور هفده اینچی سامسونگ داشتم و کامپیوتر بین تخت خواب من و برادرم قرار داشت. او محکوم بود که شبها هرجور شده خودش را با فیلم دیدنم تطبیق دهد. سعی میکردم همیشه هدفونی را روی گوشم داشته باشم که غیر از صدای فنش که خودش خروس بی محل بود، حداقل صدای فیلم مسبب بیداری نشود. اما گاهی هم صدا را کم میکردم و بی خیال هدفون میشدم. تقریباً در هر کدام از بارهای قبل که فیلمی از لینچ دیده بودم صبح از من میپرسید «دیشب چی میدیدی؟» و این پرسش هم شامل صدا و هم تصویر بود. و من هم جوابی دم دستی میدادم و با سرگیجهام سیر میکردم.
بیذرهای شک تجربههای گذشته از سینمای لینچ سحرآمیز، گیج کننده و فوق العاده عجیب بود. و کتاب و مقالهای هم در دسترسم نبود که کمی از این سنگینی بکاهم. اما گرسنه بودم که ببینم حالا این اسم عجیب و غریب، دیگر چیست: Wild at heart
ضربههای دیداری، شنیداری فیلم با حاشیههای صوتی ناب لینچ پیش میرفت تا این که لحظه مواجهه با هری دین استنتن رسید. تصویر فیلم، نمایی از لحظات پس از معاشقه لولا و سیلور (نیکلاس کیج) را به تصویر بعد برش میزند. یک کات ناگهانی. تصویری از تلویزیون که دو کفتار بر سر لاشهای با هم میجنگند و پارس میکنند که گوشت بیشتری نصیبشان شود. صدایی که یادآور وق وق و زوزه و پارس کردن سگ نیز هست. چند ثانیه بعد جانی (هری دین استنتن) را در نمایی متوسط، لم داده به تخت خوابش میبینیم که با حالت مست و راحتی روبهروی این تصاویر حیات وحش در تلویزیون لم داده و به شکل درخشانی ادای صدای کفتارها را در میآورد. با اشتیاق و بازیگوشی. چهرهای که توحشی در صورتش نیست اما با این توحش بازیاش گرفته. نمای پارس کردن جانی به نمای متوسطی از تلویزیونش کات میخورد. نمایی که در مقایسه با نمای بسته نخست از تلویزیون دورتر شده است. اما تنها بخشی از تلویزیون، صفحه نمایشگر و اندکی دیوار و کمد پشتش پیداست. صدای جانی روی تصویر، در هم آوایی با کفتارها شنیده میشود و در نمای بعدی دوباره از جانی، این صداها را میشنویم. حالت بدنش در هنگام پارس کردن، نحوه نگاه خیره و با دقتش به تلویزیون، پای راستش را که روی پای چپ انداخته و سیگارِ در دستش او را در راحتی عمیقی تصویر میکند. کمی از زبانش از دهان خارج شده و با هر پارس مثل همان کفتارها بدنش را هم کمی تکان میدهد. کیف شخصی و صادقانه خودش هر چقدر هم که غریب برای ما مشخص است. حین این دید زدن و پارس کردن خوش خیم که روان تنی او کاملاً منطبق با تصویر رسانه مقابلش است، تلفن زنگ میخورد. مادر لولا که میخواهد جانی دخل سیلور را بیاورد، با وضعیتی هیستریک پشت خط است. با رژ تمام صورتش را قرمز کرده است و با لحنی جیغ گونه و ملتمسانه با جانی حرف میزند. تدوین لینچ از خانه جانی به خانه مادر لولا، کفتارها و گوشتی که سرشان دعوا دارند را به ذهن تداعی میکند. دست و صورت قرمز از رژِ مادر دیوانه لولا، خیلی شبیه به پوست همان کفتارها و همین طور رنگ گوشتِ افتاده لای دندان آنها ست. ولی در فیلم گوشت قربانی خودِ جانی خواهد بود. ناظری که ادای کفتارها را در میآورد اما نه کفتار است و نه ربطی به حیات وحش منتشر در رسانه و حیات وحش انسانی فیلم دارد. قبلتر از این صحنه وقتی سیلور و لولا را در جاده تعقیب میکند، آنقدر مسلط و عمیق به سیگارش پک میزند که شبیه کارآگاهان باهوشی ست که تماشاگر حس میکند احتمالا این ژست تا پایان حفظ خواهد شد در عین اینکه سادگیاش در میان آن همه اغراق آشکار است.
بدن عادی و طبعا سلامتتر او در بین حیات وحش فیلم، در پایان در سکوت و میان دیوانگانی دیگر تمام میشود. قبل از مرگش و قبل از شلیک گلوله سرش پایین است، آرام گریه میکند و سر و صدای صحنه احساسات تماشاگر را با خستی شدید دفع میکند. مضحکه پیرامون او، زنی دیوانه و دو مرد نام ناپذیر دیگر وقت مردن را کش میدهند تا اینکه صدای شلیک را میشنویم. و تصویر به تابلوی تگزاس سریعا کات میخورد. بیابان پس پشت تابلو، میتواند همان جایی باشد که جانی نبرد کفترها را در آن جا دیده بود و هم صدا و همراه بدنهایشان بود. حال اما به لطف حاشیه صوتی لینچ، صدای شلیک گلوله تا پایان نما در ذهن ما صعود میکند.
بعد از بارها دیدن فیلم بعد از تجربه نخست، وضعیت جانی در مقابل تلویزیون و زوزه درخشانش از خاطرم نمیرود. آنچه که همان روزها میدیدم و دقت نمیکردم و به تدریج به آن خیره شدم، رفتار صادقانه جانی و تنش با رسانه بود. چیزی که دیروزها و امروز به وفور میبینم. زوزه او واکنشی درخور به تصویری است که حیات ما را قبضه کرده است. واکنش تماشاگران به برنامهها، سخنرانیها، ورزش، فیلمها، مستندها و تمامی اشکال نظام تصویری که به میانجی تکرار و تمهیدِ سرگرمی و اغراق واقعیت را تهی و فعلیت ما را خلع میکنند. آنچه میماند واکنشهایی بازیگوشانه، خشمگینانه، تمسخر آمیز و… با تلویریونی است که شکل تثبیت شدهای از تروریسم است. وقتی فیلم آغاز میشود منتظرم که هری دین استنتن با بدن راستگویانهاش، زوزهاش را دوباره ادا کند و تاریخ ذهنی به بارگذاری عینیاش بدل شود. انگار که تمام این مدت مومن به صداقت صدایش بودهام. و دیدن بدنش که شکل تکثیر شدهاش را در آن لحظه در تمام این مدت در بسیاری در مقابل دیدن تصویری موحش، سرگرم کننده، خندهدار و پورنوگرافیک میبینم. از تکان دهنده بودن دیدار نخست کاسته نشده که هیچ، ارزش افزوده آن به لطف سیاست تصویریِ مسلط مدام افزون شده است. جانی عمیقا خودش را لَخت و راحت کرده است و بندگیاش را با تلویزیون و مادر لولا خوب به جا میآورد. اولی صادقانهتر و دومی به میانجی اغواگری و دسیسه.
اینکه مواجهه او با تصاویر حیات وحش قرار باشد واکنشش را نازل کند، تقلیل دادن هدف این لحظه درخشان است. هم صدایی تکثیر شده ما با صداهای برآمده از نظامهای تصویری و بالاخص تلویزیون، جانی را برای من از دیدار نخست تا امروز واجد صداقتی بیپیرایه میکند که زوزهاش و تن و نگاهش از یادم نخواهد رفت چرا که همیشه معاصر است و این معاصر بودن به درخشش هری دین استنتن مدیون است.