نوزاد مجذوب سینما

ابژه‌های گمشده تنها چیزهایی هستند که کسی از گم کردن‌­شان می‌­ترسد.

                                                                                          کریستین متز

اذعان به اختگی از قتل پیشگیری می‌کند. اختگی نقطه مقابل قتل است و با آن مقابله می‌کند.

                                                                                         ژولیا کریستوا

اولین مرحله‌ای که کودک تمایز خود را به عنوان یک کل مستقل درک می‌کند، در مرحله آینه‌ای رخ می‌دهد؛ این همان جایی است که کودک به درک اولیه از خود می‌رسد. این ادراک از طریق تصویری با واسطه فرهنگی القا می‌شود که به طور غیرقابل تقلیل خارجی باقی می‌ماند و در نتیجه حس دیگری بودن را در همان لحظه‌ای که هویت کسب می‌شود در کودک ایجاد می‌کند. حداقل در حساب لکان در ” مرحله آینه‌ای”  است که در آن کودک بازتاب واقعی خودش را می‌بیند، به نظر می‌رسد که دیگری بودن با این واقعیت ترکیب می‌شود که کودک «خودیابی» خود را از طریق فرآیند تفریق انجام می‌دهد، بدین معنا که وقتی یک شیء آشنا (مثلاً مادر) از او کسر شود چه چیزی باقی می‌ماند. بنابراین سوبژکتیویته از همان ابتدا وابسته به تشخیص فاصله‌ای است که «خود» را از دیگری جدا می‌کند و ” دیگری”  ابژه‌ای است که از دست دادن آن مقارن می‌شود با درکش. (البته این فقدان‌ها فقط به صورت عطف‌به‌ماسبق و از موقعیتی درون نمادین تجربه می‌شوند. تا آنجایی که می‌توان گفت همان‌طور که مرحله آینه‌ای دارای هیچ‌گونه ” محتوای عاطفی” نیست، اما از منظر لکان مسبب نوعی “شادی”  است که مبتنی بر نوعی وحدت توهم‌آمیز است و همانطور که جین گالوپ می‌گوید؛ به علت توهم تسلط بر خود و  کسب هویتی یکپارچه.)

درک کودک از مرزهای خود که هنوز ناپایدار است با محکم شدن مرزهای او با اشیاء مختلفی که قبلاً به عنوان بخشی از خود تجربه می‌کرده – سینه، مدفوع، صدای مادر، یک پتوی دوست داشتنی- محکم‌تر می‌شود. با این حال، این اشیاء هاله حضور خود را حتی پس از غیاب‌شان حفظ می‌کنند، و در نتیجه توسط لکان به‌عنوان ابژه کوچک a (اشیایی با اندکی “دیگری”) توصیف می‌شوند. از آنجایی که این اشیا از گوشت خود سوژه تراشیده شده‌اند، با نیرویی غیرعادی شرایطی را ایجاد می‌کنند که سوژه تحت آن به امر نمادین وارد می‌شود – تقسیماتی که از طریق آنها هویت خود را به دست می‌آورد، تقسیم‌بندی‌هایی که جهان اشیاء را از دنیای خود سوژه خارج می‌سازد. اگرچه سوژه بعداً تأثیر کامل آن را حس خواهد کرد، با ورود به زبان و ماتریس ادیپی، این جدا شدن و کسر شدن ابژه از سوژه نوزاد به عنوان یک اختگی تجربه می‌شود. لکان تأکید می‌کند که ابژه a همیشه ” در روزنه‌های بدن جای می‌گیرد. ” ” چیزی که سوژه برای تشکیل خود، خود را به عنوان عضوی، از آن جدا کرده است”  و در نتیجه “به عنوان نمادی از کمبود عمل می‌کند.” بنابراین شیء از همان ابتدا ارزش چیزی را کسب می‌کند که بدون آن سوژه هرگز نمی‌تواند یک کل کامل باشد و در نتیجه آرزوی آن را دارد. در عین حال، هویت فرهنگی سوژه به این جدایی بستگی دارد. در واقع، تقریباً می‌توان گفت که به میزانی که ابژه گم می‌شود، سوژه پیدا می‌شود. از آنجا که در این مرحله از تاریخ کودک، ابژه فقط اندکی ” دیگری”  بودگی را داراست، سوژه نیز از هویت کمی برخوردار است. به علاوه ورود به زبان، نقطه‌ای است که در آن ابژه به‌طور قطعی و غیرقابل جبران گم می‌شود و سوژه به‌طور قطعی و تقریباً غیرقابل بازگشت پیدا می‌شود. که فرصتی است برای فداکاری بیشتر، مایه گذاشتن از وجود خود سوژه. این فقدان‌ها با این واقعیت تعیین می‌شوند که اگرچه دلالت جای امر واقعی را می‌گیرد، اما به هیچ وجه انگیزه یا منعکس کننده آن نیست. منعکس کننده چیزی است که جایگزین می‌کند. دال یک بازنمایی غیرنماینده است. وقتی می‌گوییم زبان جای امر واقعی را می‌گیرد، منظور ما این است که جای امر واقعی را برای فاعل می‌گیرد – این که کودک با دالی همذات پنداری می‌کند که از طریق آن در میدان بسته دلالت وارد می‌شود. در آن حوزه دلالت، همه عناصر – از جمله ضمیر اول شخص که به نظر می‌رسد به وضوح سوژه را مشخص می‌کند – منحصراً از طریق بازی تفاوت‌های مدون تعریف می‌شوند. هیچ یک از آن عناصر قادر به فراتر رفتن از خود برای برقراری مجدد تماس با واقعیت نیستند. بنابراین در، به همان اندازه که در نهایت بر وجود سوژه بر روی ابژه نیز بسته می‌شود.

لکان نهایت تقابل بین زبان و امر واقع را به صورت انتخاب بین معنا و زندگی مطرح می‌کند.

این فاصله غیرقابل بازگشت از ابژه به سوژه؛ این مسافت تقلیل‌ناپذیر است که باعث تمایز نمایش از واقعیت می‌شود. آنچه که گاه به نظر می‌رسید سینما قادر است بر آن غلبه کند. زیگفرید کراکائر تشریح می‌کند که: “هوادار سرسخت سینما ” کسی است که با جهان مادی بیگانه است. کسی که امیدوار است در تاریکی اتاق نمایش آنچه را که در جای دیگر گم کرده است پیدا کند. “حضور زمخت و نفوذناپذیر ابژه‌ها طبیعی” را.

 این شخصیت خیالی عصاره‌ای است از نگاه رئالیستی[1] کراکائر و بازن. نگاهی که تشریح می‌کند ما در مقام تماشاگر می‌خواهیم واقعیت را در دست بگیریم،  آن را بفشاریم و نه آنکه صرفاً با سرانگشتانمان لمسش کنیم. کراکائر هم­چنین می‌گوید: بر خلاف سایر تصویرها، سینما بر حواس تماشاگر تأثیر می‌گذارد و پیش از آنکه تماشاگر به لحاظ فکری درگیر شود با درگیری روانشناختی دست و پنجه نرم می‌کند. فیلم آنچنان است که ادگار مورَن در “ترکیب واقعیت حرکت و نمود ظاهری شکل‌ها” اشاره کرده است: شکل‌ها، به حرکت ساختار عینی می‌بخشند و حرکت به شکل‌ها جان می­‌دهد و حرکت حجم را به ما ارزانی می‌دارد که حجم بیانگر زندگی است [2]

 از منظرِ کاراکائر و بازن؛ تماشاگر مجذوب ” ردی از رنج خود را در سینما می‌یابد…او از جهان زنده بیرون افتاده‌است. وقتی که جریانی از چیزها و رویدادها به سمت وی روانه می‌شود، وجود او را ملموس می‌کند و موجودیتش را شور می‌بخشد. “

او دلش برای زندگی تنگ شده‌است و برای این مجذوب سینما شده؛ چون این سینماست که موجبِ توهمی است که به نیابت از زندگی، فرصت زیستن تمام و کمال را به او می‌دهد ” هرچند که او واقعاً آرزومند زیستن زندگیِ متعلق به خود باشد. کاراکائر این امر را نه تنها از طریق تأکید بر ازخودبیگانگی سینه‌فیل، بلکه همچنین از طریق استعاره تولد و زایمان – به معنای ارتباط ایده‌آل میان سینما آپاراتوس[3] و رویداد پروفیلمیک[4]– شرح می­‌دهد.

او می‌نویسد فیلم‌ها به شدت با رؤیاهای ما مطابقت دارند. درحالی‌که به‌نظر می‌رسد دوربین «به تازگی [ابژه‌های خود را] از شکم وجود فیزیکی خارج کرده و گویی بند نافِ بین تصویر و واقعیت هنوز قطع نشده است.» بیننده‌ی کراکائر نه تنها آرزوی بازسازی اینواقعیت” را دارد، بلکه همزمان خواستار بازگشت به مرحله پیشاسوبژکتیو است. به طور مشخص،  مسیر زندگی که او را به فیوژن (امتزاج) و مرحله پیش از تمایز می‌رساند؛  همان رابطه دوربین با ابژه. رابطه مشخصِ دوربین با رویداد پروفیلمیک، همیشه معتبرترین تضمین برای این است که سینما در واقع قادر به بازگرداندن ابژه و تبدیل آن به سوژه است. همزمان، بازن توانایی دوربین را در بازتولید آنچه در جلوی آن قرار دارد، بزرگ می‌دارد و تمام قد به این تضمین تکیه می‌کند:

«برای اولین بار، بین ابژه مبدأ و بازتولید آن، تنها مداخله‌گر؛ یک ابزار؛ یک عامل غیر زنده است. برای اولین بار تصویری از جهان به طور خودکار و بدون دخالت انسان شکل می‌گیرد.»

همه هنرها بر حضور انسان استوار است، فقط عکاسی از غیاب انسان بهره می‌جوید. عکاسی همچون یک پدیده طبیعی بر ما تأثیر می‌گذارد؛ همچون یک گل یا دانه‌های برف.

این تولید به روشی خودکار، بر روانشناسی تصویر ما تأثیر اساسی گذاشته است. ماهیت عینی عکاسی به آن کیفیتی می‌بخشد که در سایر روش‌های تولید تصویر قابل­ اعتماد نیست. علی­رغم هرگونه اعتراض روح انتقادی، ما مجبوریم وجود شیء بازتولیدشده را به عنوان واقعیت بپذیریم.

این قسمت از «هستی‌شناسی تصویر عکاسی» علی­رغم اشتیاقی آرمانگرایانه، خود ادراک پیچیده‌ای از ثنویت در رابطه سوژه و مرجع آن به دست می‌دهد.

بدین معنا که حضور یکی، مستلزم غیاب دیگری است. چرا که اولی متعلق به نظم نمادین و دومی متعلق به امر واقع است.

در این مناسبت بازن مادّیت بی‌رحم را بر معنا ترجیح می‌دهد. نوستالژی او برای ابژه گمشده[5]، آنقدر شدید است که او مایل است سوبژکتیویه خود را فدا کند، تا بتواند بازگشتن آن را تضمین کند. هرچند “فقدان” از طریق مسیر یکسانی برای بازن بازمی‌گردد. از طریقِ به خاطر آوردن این­که فیلم‌ها تدوین می‌شوند. و اینکه ارتباطات نما به نما آنچه را که میان دوربین و رویداد پروفیلمیک هست غصب می‌کند؛ او «مقاله-رویای» خود را با اعتراف به اینکه “سینما نیز زبان است” به پایان برساند.

بنابراین سینما، میل اولیه برای ابژه را فقط برای نااُمید کردن آن میل و باز فعال کردن ترومای اولیه ناشی از ناپدید شدن آن، زنده می‌کند.

از آنجا که از دست دادن ابژه هماره از دست دادن آن چیزی است که زمانی بخشی از سوژه بوده است، در توصیف دقیق با کلمات می‌توان گفت که “اختگی” است.

استفاده متز از این مفهوم نه اغراق آمیز و نه مصادره به مطلوب است. در مرحله اولیه[6] عقاید ساختارگرایانه متز، وی در تلاش برای مقایسه زبان و سینما،  قصد داشت تا بفهمد چگونه می‌توان از فیلم که تنها توالی چند عکس است معنایی دقیق یافت. در پی تلاش برای یافتن چنین معنایی که از تمامی جوانب به زبان سوسوری شباهت داشته باشد، او نتیجه گرفت که سینما زبانی محدود است. پس از این مرحله او به دنبال نظریات روانکاوانه رفت تا با تحلیل بیننده، اصل و تفسیرگر معنا را مورد مداقه قرار دهد. در اینجا بود که او مقایسه رویا و سینما را رد کرد  و در عوض به تطبیق سینما و آینه[7] پرداخت. هرچند مهم‌ترین تفاوت آینه و سینما عدم بازتاب بدن بیننده در آینه است. گویی که آینه ناگهان مات و غیرشفاف می‌شود و هم­ذات­‌پنداری و تعیین هویت است که این نقاط مات و چاله‌های ادراک را پر می‌کنند.

سرژ لکلایر معتقد است که اختگی تنها اصطلاح صحیحی است که با آن می‌توان گسست از واقعیت توسط زبان را تعیین کرد .

از آنجا که این معنا، به تنهایی مساوی است با علامت‌گذاری و خط تقسیمی میان ترتیبِ حروف در قالب دال و تغییر ابژه. اگر اختگی تنها واژه‌ای است که می‌تواند به درستی برای از دست دادن ابژه ناشی از دلالت استفاده شود، و اگر فیلم (همان‌طور که حتی بازن اذعان می­‌کند) یک زبان باشد، “انکار” و “فتیشیسم” [8]به عنوان دقیق­‌ترین راهکارهایی که سینمای کلاسیک برای مخفی کردن آن فقدان به کار گرفت‌ه­است، کاملاً به چشم می­آید.

اتکای متز به آن دال‌ها مزیت دیگری نیز دارد و توجه را به این واقعیت جلب می‌کند که وقتی فیلمی واقعیت غایب را با واقعیت شبیه‌سازی شده یا ساخته‌شده می‌پوشاند، هم­زمان فقدان در سوژه تماشاگر را برطرف می‌کند و او را به یک تمامیت خیالی بازمی‌گرداند. مشاهده کردیم که شیء در لحظه ورود زبان به طور قطعی از بین می‌رود (و سوژه به ­طور قطعی پیدا می‌شود). سینما همان ماجرای فقدان مادی و بازیابی فرهنگی را تکرار می‌کند.

آن ” توان ادراکی خارق عادت” است که در تماشاگر، احساس خیالی مالکیت را که؛ یکی از  مصاحبه‌شوندگان کاراکائر توصیف کرده بود، القا می‌کند. به گفته او در سینما “یکی، به اصطلاح، شبیه خداست که همه چیز را می‌بیند و یکی احساس می‌کند که هیچ‌چیز در دست ندارد و آن شخص دیگر است که همه چیز را در چنگ دارد. “

با این حال، این لذت مالکیت دائماً در خطر است. ابژه‌های سینما نه تنها خیالی هستند، بلکه به مرتبه دال تعلق دارند. در اینجا نیز مانند دیگر جاها عملیات معنایی، امر واقعی را حذف می‌کند. همزمان که بیننده به مرتبه ادعای رویداد پروفیلمیک می‌رسد، صفحه سیاه می‌شود

نظریه‌پردازان «دوخت» (سوتور) در سینما از این نظر بسیار بهره می‌برند -از گذر از یک لحظه اسطوره‌ای  که در آن  تماشاگر از “رابطه دوگانه” با تصویر سینمایی لذت می‌برد و هنوز “وسعت خالص ژوئیسانس” [9]هست؛ تا متراکم شدن آن تصویر و بدل گشتنش به “کلمه یخ‌زده، که نشان‌دهنده غیابی هنگام ظهور آن است.

با این‌حال، نظریه‌پردازان «دوخت» نیز تحلیل نشانه‌شناسی را یک گام جلوتر می‌برند و اشاره می‌کنند که دال‌های سینمایی، مانند همتایان زبانی خود، فقط در گفتمان یا دیسکورس فعال می‌شوند و این گفتمان همیشه به یک نماینده سخن­گو نیاز دارد. ژان پیر اودار و دانیل دایان به طور خلاصه تأکید می‌کنند که لزوماً کسی باید به جای فیلم‌ها حرف بزند.

در پی ایده‌پردازی نویسندگان کایه دو سینما تحت عنوان سینمای مؤلف و در واکنشی علیه تک‌صدایی در سینما، برای نظریه­ فیلم، تفکیک نماینده‌ی سخن­گوی فیلم از کارگردان و فیلم­نامه‌نویس دشوار شد. نتیجه، تأکید بسیار بیشتر بر زایایی نقش تکنولوژیک و ایدئولوژیکال آپاراتوس و استراتژی‌هایی برای مخفی کردن این آپاراتوس از دید عموم بود. بیان فیلمیک به عنوان بخشی از دستگا­ه‌های پیچیده، ردیابی شده است، که بدون آن تنها یک امکان انتزاعی باقی می‌ماند؛ تا حدی به علت آن کدهای اختصاصی و غیر اختصاصی مسئول در تولید معنا. از آن‌جا که این “پراکندگی خلاق” با دیدگاه اومانیستی غالب در تألیف مغایرت دارد، غالباً (هم در فیلم‌­ها و هم در نوشتن درباره فیلم‌­ها) با نمایشی هماهنگ مخفی می­‌شود. به دلیل ماهیت نزدیک با بینایی انسان ، دوربین بیشتر اوقات آن نمایش هماهنگ را تأمین می­‌کند.

اگرچه فیلم‌های متنوعی مانند «مکالمه»، «غرامت مضاعف» و «ترکیدن» نشان می‌دهند که ضبط صوت می­‌تواند عملکرد مشابهی را به دلیل ارتباط با شنوایی انسان داشته‌باشد، این دو ماشین ممتاز، با هم می‌توانند انسا‌شناسی خاصی از دستگاه سینمایی و مفهوم‌سازی آن را، از نظر بیننده و شنونده متعالی سبب شوند.

هرچند همان‌طور که دایان و اودار تأکید می‌­کنند، حتی این داستانِ اطمینان‌­بخش نمی­‌تواند، این حقیقت را که نماینده سخن­گوی سینما در ساخت فیلم غایب است انکار کند.– زیرا ­که این سخن­گو، مانند یک ابژه فیلمیک، جایگاه متفاوتی از جایی که سوژه تماشاگر در آن مسکن گزیده­‌است را اشغال می‌­کند. نقطه ابتدایی منبع استدلال پوشیده‌­است و از بیننده­‌ای که دسترسی به آن ندارد، فراتر می‌­رود. اودار به “گوینده” دیده­‌نشده سینما –به آن جایگاه کنار گذاشته‌­شده در تولید – اشاره می‌­کند؛ فردِ “غایب”.

نظریه رئالیسم بازن، دایان و اودار استدلال می‌­کند که به محض این­که تماشاگر متوجه چارچوب تصویر شود؛ از محدودیت بصری و از این رو از یک نماینده کنترل­گر نامرئی نیز آگاه می­‌شود. نمایش از کمال تهی می­‌شود و به یک دال خالی برای ناطق نامرئی تبدیل می‌گردد. بنابراین، تصویر سینمایی به جای آنکه بیننده را “مانند پدیده‌­ای در طبیعت” تحت تأثیر قرار دهد، بر تصنعی بودن و اجبار گواهی می‌­دهد.

دایان اذعان می­‌کند که کشف جایی ورای نگاه خیره مخاطب [10] (gaze) برای او مصداق  “سلب مالکیت” است – و مانند کم شدن یا از دست دادن قوه بینایی، تجربه می­‌شود. موفقیت سینمای کلاسیک می­‌تواند بر اساس میزانی که قادر است زمینه‌­های داستانی را جایگزین زمینه‌­های دائمی غایب کند اندازه‌­گیری شود – حدی که بتواند جایگزین‌­های کافی بسازد.

عموماً تصور می‌­شود که نما/نمای معکوس برای این منظور مناسب است، زیرا نمای دوم نشان می‌­دهد که در نمای اول چه چیزی گم شده بوده‌­است. به­‌نظر می‌­رسد که این دو نما یک کل کامل را تشکیل می­‌دهند. علاوه بر این، به‌­طور معمول یکی از آن عکس‌­ها فردی را نشان می‌­دهد که نگاه می‌کند، در حالی که به‌­نظر می‌رسد عکس دیگر ابژه، نگاه خیره را ارائه می­‌دهد. بنابراین شکل­‌گیری نما/نمای معکوس، “مبادله اسکوپیک” [11]در پس تولید تصاویر سینمایی را شبیه‌سازی می­‌کند.

این نه تنها یک نسخه خیالی از زمینه غایب را ارائه می‌­دهد، بلکه بینش مقتدرانه را با یک شخصیت داستانی مرتبط می‌­کند – شخصیتی که به نیابت از سخن­گوی نامرئی ایستاده‌­است.

بیننده از این طریق قدرت بینایی (و شنیداری) خود را  باز­می‌­یابد، و اطمینان می‌­یابد که نگاه خیره­‌اش، رنگ هیچ محدودیتی را نخواهد دید.

در حال حاضر باید آشکار شده باشد که نظریه­‌پردازان دوخت به همان اندازه بازن و متز بر الگوی اختگی، رد کردن و فتیشیسم تکیه می‌کنند. هرچند، آن‌ها توجه را از واقعیت غایب به نظم نمادین و توزیع قدرت در این نظم جابه­‌جا می‌­کنند. در حالی که بازن و متز در درجه اول به سرکوب این ابژه توجه دارند، اودار و دایان در عوض بر محرومیت بیننده تمرکز می‌کنند – بر بیگانگی وی از جایگاه تولید سینمایی. از نظر آن‌ها، ترومای اختگی زمانی رخ می‌­دهد که بیننده، ناتوانی گفتاری خود را تشخیص دهد؛ بفهمد که “فقط مجاز است آنچه را که در محور رخ می­‌دهد، ببیند. نگاهی به تماشاچی دیگر، که شبح‌وار یا غایب است.”

سپاسگزاری:

از جناب آقای دکتر مداح­‌حسینی بابت نظرات ارزش‌مندی که راه­گشای بنده بودند کمال تشکر را دارم.

منابع:[12]

Silverman, K. (1988). The acoustic mirror: The female voice in psychoanalysis and cinema. Indiana University Press

Fink, B. (1997). The Lacanian subject: Between language and jouissance. Princeton University Press.‏[13]

Elsaesser, T., & Hagener, M. (2015). Film theory: An introduction through the senses. Routledge.‏[14]



[1] که البته بد نیست در اینجا به این نکته اشاره کنیم که اندیشمندان در زمینه واقعیت در سینما دو دسته‌­اند: “شکل­‌گرایان” که ویژگی فیلم و سینما را در جدایی و تمایز از واقعیت می‌دانند مانند (آرنهایم و بالاژ) و “واقع­‌گرایان” که سرشت فیلم و کارکرد آن را در بازنمایی واقعیت؛ زندگی واقعی می‌­بینند (کراکائر و بازن). 

[2] به عنوان یک مسئله روانشناختی حرکت، همواره چون چیزی از واقعیت ادراک می‌­گردد.

[3] بنا بر این نظریه، به علت ماهیت ایدئولوژیک سینما، مکانیسم نمایش، دوربین، تدوین و حتی موقعیت محوری تماشاگر نیز ایدئولوژیک است. به همین دلیل تماشاگر تصور می‌کند که  آن‌چه می‌بیند کاملاً واقعی و رئالیستی است. او فراموش می‌کند که تمام این‌ها ۲۴ عکس در ثانیه است.

 [4] رویداد پروفیلمیک آن چیزی است که مقابل دوربین اتفاق می‌اُفتد.

[5] در ارتباط با سوژه گم­شده می‎‌­توان گفت؛ هیچ­‌گاه کودک در نخستین تجربه ارضا توسط پستان مادر، آن را به مثابه ابژه برنمی‌­سازد. هرگز گمان نمی­‌کند که پستان چیزی جدا از بدن خود اوست؛ تا آن زمان که مادر از شیر دادن به او امتناع می­‌ورزد. در این­جا غیاب پستان و در نتیجه شکست در دستیابی به ارضا، پستان را به مثابه ابژه‌­ای بیرون و جدا از بدن کودک برمی­‌سازد. برساخته شدن یعنی نمادپردازی شدن. ابژه a پس­ماند این فرایند است؛ آنچه از نمادین­‌سازی گریخته است. چیزی که هنوز باید یافت شود.

[6] هرچند دسته سوم نظریات متز با تمرکز بر طرز بیان نیز قابل تشخیص است.

[7]  فیلم به مثابه بنیان ادراک هویت پاره‌­پاره سوژه(بیننده) و سینما چون آپاراتوس.

[8] در روانکاوی، فتیش آن چیزی است که جایگزین ابژه مفقوده تمنا می­‌شود. این کلمه در فارسی بت­‌واره نیز ترجمه شده است و می‌تواند بخشی از یک کل باشد که شخص بت­واره‌پرست آن کلیت را انکار می‌کند به گونه‌ای  که برای آن بت­‌واره ارزشی معادل آن کل انکار شده در نظر می‌گیرد. به عبارتی این بت­‌واره جایگزین ابژه a می‌شود که دست‌­نیافتنی است.

[9]ژوئیسانس را می­‌توان به منزله چیزی نگریست که بیرون از سوژه در “دیگری” جریان دارد.

[10] ریموند بلور در ۱۹۷۵ اذعان کرد که سینما چون امر خیالی هم­چون تصویر و آینه و مانند امر نمادین از طریق گفتمان فیلم، به مثابه زبان کارکرد دارد. در این نظریه پرده به مثابه فقدان و غیاب است. و به آنچه غایب است توهم حضور می­‌بخشد. لکان بر این باور است که در جریان نگاه خیره کودک به آینه، آن نگاهی که ابژه دیدن است، حضور دیگری در چشم کودک منعکس می­‌گردد و او خود را از دیگری متمایز می‌­یابد. این نگاه، نگاه دیگری نمادین است.

[11] در نظر لکان فضای اسکوپیک جایی‌است مابین سوژه(چشم) و ابژه(نگاه خیره). سوژه تصور می­‌کند که باقی­مانده ابژه است که قادر به دیدن آن نیست و از دید او پنهان شده است.

[12] عمده این مقاله ترجمه­ بخش‌­هایی از کتاب آینه آکوستیک اثر کاجا سیلورمن است که به کمک توضیحاتی از سایر منابع تکمیل شده است.

[13] ترجمه این کتاب توسط علی حسن‌­زاده صورت گرفته و به کوشش نشر بان در دسترس است.

[14] این منبع نیز توسط آزاده نوربخش ترجمه شده و نشر بیدگل آن را منتشر کرده است.