دُولاتوف (الکسی الکسیویچ گرمن، 2018)

ما به پیری نمی‌رسیم

در لحظه‌های شعرخوانی برودسکی[1] در آن مهمانی که کاتیا را هم با خودش برده‌بود، وقتی کنار او حرکت می‌کردم، اندازه‌ی قاب‌ها به‌ندرت تغییر می‌کرد، اما به‌وضوح، عمق میدان، نور گرم و فضایی که میزانسن ایجاد می‌کرد، جهانِ خانه‌ای که صدای شعرخوانی برودسکی در آن می‌پیچید را به زندگی واقعی، به دوری از دایره‌ی دروغ، نزدیک‌تر می‌کرد. و آن دوستی که نزدیک شد و خطاب به او و دو نویسنده‌ی ناکام دیگر گفت: «سه نویسنده‌ی بدون کتاب». بارِ نویسنده‌ی بدون کتاب بودن در شوروی به سنگینی وجود نداشتن بود و او می‌دانست که این جمله، همان استعاره‌ی حقیقی‌ست، نه آن فروکاستگی، که کنایه است. او و آن دوست، در قابی دو نفره که اندوهی شوخ از آن می‌بارید، برابر هم ایستاده بودند که دوست با عصاهای زیر بغلش گفت به آرخانگالسک می‌رود برای نوشتن متنی سفارشی. او هم گفت که خواب برژنف[2] را دیده و او قول داده کمک کند! مردِ عازم به بندر قطبی، آن شهر فرشته‌ی مقرب، گفت: «پس در امانم!». هنرمندان روس پس از انقطاع گفت‌وگو، مدت‌های مدید منتظر می‌ماندند تا قدرت از نو گفت‌وگو را با آن‌ها از سر بگیرد، یا لااقل آن‌ها که می‌خواستند زنده بمانند، این‌گونه بودند. شوستاکوویچ هم فکر می‌کرد همه‌چیز از همان روز، در ایستگاه راه‌آهن آرخانگالسک شروع شده و قدرت با او کارهایی دارد و باید منتظر آغاز گفت‌وگو باشد. دوستی که به آرخانگالسک می‌رفت برای نوشتن متنی احمقانه، در حال تجربه‌ی نازل‌تر چیزی بود که شوستاکوویچ در اجرای اپرای «لیدی مکبث ناحیه‌ی متسنسک» در حضورِ استالین داشت. دولاتوف[3] هم همین حس را در خواب‌های گفت‌وگوها و همراهی‌ها با برژنف، تجربه می‌کرد. اما به‌وضوح، قدرت خیلی کم تن به گفت‌وگو می‌داد و در سکوت و گاهی زوزه، مشوش نگهت می‌داشت و نگاهت می‌کرد. همان‌طور که برودسکی می‌گفت[4]، سیستم از صدر تا ذیل خطایی نمی‌کرد و از همین رو در مقام سیستم باید به خودش مفتخر باشد. به آن جمع روشنفکر در آن پارک نگاه می‌کردیم و او گویی در فضایی تنگ به مثال رد شدن از میان ازدحام مردم کوپه‌های مترو یا قطارهای پناه‌جویان جنگ دوم، از میانِ دوستانش می‌خزید و هیچ‌گاه نمی‌شد نمای بسته‌ای از چهره‌ای را دید بدون حضور بخش‌هایی از سر و مو و صورتِ دیگران، درحالی‌که بخش‌هایی از قاب را پرکرده‌اند. آن جمع در آن‌ زمان، در آن‌جا که گویی مکانی باز، بزرگ و پردرخت است، درخود فرورفته، گره‌خورده و در حال پچ‌پچ به نظر می‌رسیدند و جمله‌ها چون رمزنگاری ساده‌ای پر از طعنه، کش‌دار و همراه با سکوت‌هایی در میان، رد‌وبدل می‌شدند، درحالی‌که شهروند/جاسوسی در پی شناسایی ناباکوف‌خوان‌ها بود و شاید هم دیگری‌هایی در جست‌وجوی پاسترناک‌خوان‌ها و سولژنستین‌خوان‌ها و … هم حضور داشتند، که آن محیط عظیم، در آن نماهای بیرونی، به فضایی محیط‌شده بر کسانی می‌مانست‌‌ که درباره‌ی واقعیتی می‌نوشتند، نقاشی می‌کردند و … که با تعریف واقعیت نزد سیستم، انطباق نداشتند. در حرکتِ همچون خزیدنِ او در جمعِ دوستانش در پارک، تا راه رفتنش در مهمانی میان همان دوستانش، فاصله‌ای است که سیستم با حضور مردی در آن خانه‌ی مهمانی جبرانش می‌کند. مردی که می‌گوید: «ده سال دیگر کسی ماندلشتام را به خاطر نمی‌آورد، این برودسکی که دیگر هیچ». همه‌ی آن روشنفکران، در این لحظه است که زیر آسمان روسیه خموش‌اند و درونِ خانه‌ها هم، دروغ خودش را به آن‌ها تحمیل می‌کند. سیطره‌ای این‌چنین، که همه‌ی گفت‌وگوها را ترسان، آرام و با لرزشِ بسیار عجین می‌کند، که آدم‌ها را به تک‌افتادگی‌ای سوق می‌دهد که صداهای توی سرشان را هم دیگر به‌خوبی نمی‌شنوند. این تک‌افتادگی، راه رفتن‌های آرام دولاتوف و ایستادن‌های مدام و طولانی‌اش را وجهی داده بود که از آن می‌شد پرتره‌ای کشید که شمایل استتیکِ غربت است. اگر در کلان‌شهرهای مدرن، می‌شود گم شد، در سیستمی که یکی از مأموریت‌هایش جلوگیری از گم‌شدن است، تک‌افتادگی و غربتِ تو، وضعیتی را می‌سازد که صدای توی سرت دیگر صدای خودت نیست، صدای قدرت است. اگر به نظر ارسطو توجه کنیم و بگوییم شهروند کسی است که در حکومت کردن و حکومت شدن سهمی داشته باشد، با سیاستی که رانسیر با «توزیع امر محسوس»[5] توضیحش می‌دهد، می‌توانیم در آن‌ توزیعی دقیق شویم که حکومت انجام می‌دهد: «آن توزیعی که تعیین می‌کند چه کسانی در اجتماعِ شهروندان، سهمی دارند.» غربت دولاتوف و دوستانش هنگامی‌که در دفتر مجله تلاش می‌کنند نوشته‌شان را منتشر کنند، تلاش برای قِسمی از وجود داشتن است که بدون آن، یعنی بدون اینکه نویسنده‌ای باشی با اثری منتشرشده، تعریف و معنایی در آن جغرافیای سیاسی و زبانی نخواهد داشت. اشاره‌ی رانسیر به این مسئله که «توزیع امر محسوس معلوم می‌کند که چه کسی می‌تواند در امر مشترک اجتماع سهم داشته باشد، و این امر مبتنی است بر کاری که هرکس می‌کند و زمان و مکانی که این کار در آن انجام می‌گیرد»[6] نشان می‌دهد چرا «نویسنده‌ی بدون کتاب»، جمله‌ای در توضیح فقدان و عدم وجود است. بی‌دلیل نیست که دولاتوف به دفتر مجله می‌رود و درخواست می‌کند که نوشته‌هایش منتشر شوند، به درخواست و راهنمایی دوستش به ویلای پااندازی ادبی می‌رود شاید که با توصیه‌ای به انجمن نویسندگان شوروی به انتشار نوشته‌هایش کمک کند و حتا هر آخر هفته خواب برژنف را می‌بیند که مشکلات را حاصل بوروکراسی می‌داند و به او قول کمک می‌دهد. ناممکنی صداقت این رؤیا را وقتی دیدم که دولاتوف و کاتیا در ساحل به دبیرکل پیوستند و او رو به کاتیا گفت: «من و بابات یک کتاب باهم می‌نویسیم. نظرت چیه؟» کاتیا چشم به زمین دوخت و سکوت کرد. دوربین نزدیک و نزدیک‌تر شد و درنهایت کاتیا در گوشه‌ی سمت راست قاب جا گرفته بود و کمی از برژنف تمام سمت چپ تصویر را پرکرده بود، درحالی‌که دولاتوف زانوزده در پایین و سمت چپ، محصور و احاطه‌شده از هیبت رهبر، تکرار می‌کرد: «کاتیا بگو، نظرت چیه؟» درواقع، دخترِ او فهمیده بود که این پرسش مهمل است و سکوت کرد. دولاتوف در دایره‌ی توزیعی که سیستم کشیده بود، موجودیتی نداشت. خودِ او شاید باید زودتر این را می‌فهمید؛ وقتی در میان دست‌نوشته‌های نویسندگانی که نوشته‌هایشان چاپ‌نشده بود، راه می‌رفت. دست‌نوشته‌هایی که به‌جای کاغذ باطله به بچه‌مدرسه‌ای‌ها داده می‌شد و روی زمین سرد و خیسِ حیاطِ دفترِ مجله، پخش‌ شده بودند و او از میانشان به‌آرامی قدم برمی‌داشت و نام‌های آشنا را تکرار می‌کرد. در آن نما، دوست داشتم قطعه‌ای را بشنوم که در «محنتِ خداوندگاری[7]»، دُن روماتا می‌نواخت و آدم‌هایی که با شنیدن آن قطعه دست روی گوش‌هایشان می‌گذاشتند که نشوند؛ در وضعیتی که هر امکانِ منوط به تفکر مسدود شده، هارمونی، نغمه‌ای رکیک و ناشنیدنی‌ست که یا باید جلوی شنیدنش را گرفت یا به آن بی‌توجه بود یا که نفی‌اش کرد. آن زنی که بی‌توجه به قدم‌های شمرده‌ی دولاتوف، استیصال، تشویش و سکوتش، آمد و از او خواست در بردن کاغذها به بچه‌ها کمک کند و گفت: «یک عالمه آت‌و‌آشغال اینجاست. کمک نمی‌کنید؟» تکه‌ی کوچکی از اجتماعِ شهروندی بود که در توزیع امر محسوس نظام شکل‌گرفته و به نوشته‌های نویسنده‌هایی که در منظرِ نظام نویسنده نبودند، پس وجود نداشتند، می‌گفت: آشغال. در حاکمیتی که خیال و خاطره را نفی می‌کند، شهروندان سهیم در حکومت کردن و حکومت شدن، حتی از وجود آن خیال و خاطره، خبر هم ندارند. زنِ در حیاطِ مجله، در شکلی دیگر، آن شهروندی بود که پس از بیرون پریدن دیوید (نقاش آوانگاردی که در نظر نظام وجود نداشت) از ماشینِ مأموران امنیتی که به جرم اخلال اقتصادی با فروش جوراب‌شلواری و شلوار جین و صفحه‌‌ی موسیقی، در حال بردنش بودند، خطاب به او گفت: «آهای مردکِ مست، معلومه چی کار می‌کنی؟». نمی‌دانم دولاتوف آنجا حضور داشت یا نه، ولی من دیدم که دیوید تلوتلوخوران، زخمی و خسته، در وسطِ قاب لَنگ می‌زد و فحش می‌شنید و لحظه‌ای که سرش را به‌جانب یکی از صداهای پشت سر چرخاند، کامیونی نظامی از بیرون قاب آمد و تمام آن را پر کرد و او را زیر گرفت و در همان حال یکی نگرانی‌اش را ابراز کرده بود که با این دماغی که در این واقعه شکسته، چه‌طور می‌توانم در رژه‌ی جشن سالگرد تشکیل شوروی شرکت کنم؟ و دیوید که چند صحنه پیش‌از‌این، با دولاتوف رؤیاپردازی می‌کرد و تصویری از آینده می‌ساخت، دیگر مرده بود. او از زمان پیر شدنشان، از نمایشگاه‌های نقاشی خودش و انتشار کتاب‌های سرگئی می‌گفت. همسرش در میان گفت‌وگو آمد و لغزید به آغوشش و او ادامه داد که «پیر و رقت‌انگیز می‌شویم و دکترهایمان را به هم معرفی می‌کنیم.» و دولاتوف از این خیال خندید و گفت: «من مست می‌کنم. این اعتراض منه» و سپس در لانگ‌شات، آن سه نفر زیر نور چراغی، در گوشه‌ای از کارگاهی پر از پله و داربست و خرت‌و‌پرت دیده می‌شدند و مجسمه‌ی لنین نزدیک‌تر بود، در گوشه‌ی چپ تصویر و مجسمه‌ی شیری خیره به روبرو در منتهای راست تصویر، کنار محل نشستن دولاتوف، دیوید و همسرش. این تصویر، این خیال، خاطره‌ای بود که سیستم برنمی‌تابیدش و همین برنتابیدن، به غربتی منتهی می‌شد که نه‌فقط حضورِ نویسنده، نقاش و دیگرانی که تلاش می‌کردند بر محورِ حقیقت بایستند را نمی‌پذیرفت، بلکه با احاطه‌‌اش، اندوهی را مستولی می‌کرد که غربتی کشنده را موجب می‌شد، غربتی که انجامش یا جوان‌مرگی بود یا نرسیدن به پیری! برودسکی و دولاتوف در نمای متوسطی دونفره در خیابان، بدون اینکه به هم نگاه کنند، با حرکاتی آرام، خزنده و مشوش، به فرم حضور در همان جمع‌های روشنفکری در اماکن عمومی، باهم حرف می‌زنند. دولاتوف از نیم‌رخ در گوشه‌ی راست قاب بود و برودسکی نیم‌رخِ چپِ قاب: «معمولاً این خواب رو می‌بینم که ما زیاد عمر نمی‌کنیم.» پس از بی‌اعتنایی دولاتوف، جوزف، تمام‌رخ دیده شد که گفت: «این فقط یه خواب باید باشه، مگه نه؟» و سکوت و سپس پاسخ دولاتوف: «چیزی می‌گفتی؟». در پایان همان سکانس، دولاتوف تکرار می‌کرد: «برای همیشه… برای همیشه… برای همیشه» و سربازان در فاصله‌ی میان آن دو رژه می‌رفتند و برودسکی که داشت می‌گفت: «نمی‌خوام ازاینجا برم، ولی اگر برم دیگه نمی‌تونم برگردم.» از ما دور شد و رفت، برای همیشه و آن دو هیچ‌کدام به پیری نرسیدند. دولاتوف از دیدار برودسکی به خانه‌ی مادرش بازگشت و روی زمین نشست. ششم نوامبر بود و پرتره‌ی دولاتوفِ الکسی الکسیویچ گرمن به پایان خودش رسیده بود. صبح از دفتر نشریه‌ی کارخانه‌ی کشتی‌سازی شروع‌شده بود و با پرخاش به پااندازِ ادبیِ صاحب نفوذ در انجمن نویسندگان شوروی و دلبرکانش ادامه یافته و پس از دیدار با برودسکی، همسر و دخترش در خانه‌ی مادرش منتظرش بودند. دولاتوف در همان ورودی خانه، روی زمین نشسته و ناامید و بیچاره، حتا توان بلند شدن از زمین را هم نداشت. می‌شد به‌درستی فهمید که او برودسکی نیست، نمی‌تواند و نمی‌خواهد هم باشد. او فقط می‌خواهد، خودِ نویسنده‌اش و خودِ نوشتنش، واقعیتی که فهم کرده از زیستن، پذیرفته شود. او در ادامه‌ی همان روز است که برمی‌خیزد، به مهمانی دوستانش می‌رود، آرام از کنارِ تک‌تکشان عبور می‌کند، سلام می‌دهد و لبخند می‌زند. گوشه‌ای تنها و در انزوا با همان لبخند می‌نشیند و به دوستانش نگاه می‌کند و سکوت او، انزوای محقر و کودکانه‌‌ی نویسنده‌ای است که کتاب ندارد و چون به همین دلیل، وجود داشتنش در هاله‌ای از ابهام است، در پایان مهمانی روی سقف ماشین می‌نشیند و ماشین آرام حرکت می‌کند، گویی سرگئی دولاتوف، به خودش در هشت‌سالگی می‌ماند، وقتی به مادرش گفت می‌خواهم نویسنده شوم و نظام او را، کودکی در غربت رهاشده نگه داشت و آن‌قدر زنده نماند که نویسنده بودن خودش در روسیه‌اش را ببیند.


[1] جوزف برودسکی (1940- 1995) شاعر اهل شوروی و برنده‌ی نوبل ادبیات سال 1987

[2] لئونید برژنف (1906 – 1982) رهبر جماهیر شوروی بین سال‌های 1964 تا 1982

[3] سرگئی دولاتوف (1941 – 1990) نویسنده‌ی ارمنی – یهودی اهل شوروی

[4]  جستار «در یک اتاق‌و‌نصفی»، جوزف برودسکی

[5] کتاب «توزیع امر محسوس: سیاست و استتیک»، ژاک رانسیر

[6] همان

[7] فیلم «محنتِ خداوندگاری»، الکسی گرمن