درباره مستند «تمام چیزهایی که جایشان خالیست» ساخته زینب تبریزی
نوشته: سعیده جانیخواه
فیلمهایی هستند برای ندیدن، فیلمهایی هستند برای گذشتن و رد شدن تا دیدنشان، فروپاشی به بار نیاورد. فیلمهایی که قطبهای متضاد را از هر فاصلهای نزدیک خود میکنند، با یک اسم، با یک واژه و گاهی با یک درد مشترک. هرچه دور میشوی، دست از سرت برنمیدارند تا برسی به این نقطه: میبینم که تمام شود و باید بنویسم تا تمام شود. از فیلمی بنویسم که دستور زبانش را خوب میدانم و میتوانم داستان فیلم را با پیشداستان خود آغاز کنم: یک زن، زنی که که مادرش را بر اثر بِرِست کنسر از دست داده، زنی که خودش مبتلا به بِرِست کنسر بوده و زنی که اندکی سینما میداند.
تمام چیزهایی که جایشان خالیست…عنوان بسیار مناسبی برای فیلمیست که جای همهچیز در آن خالی است. شاید چیزی شبیه تعبیر اخوان: «شولای عریانی» است، جامهای تو خالی که نه زنانگی و سرطان وابسته به آن را برهنه میکند، نه تفکر ناشی از آن را درست پوشش میدهد. مستندی که تمام تلاشش معطوف به پر کردن اثر با خالیهاست. جای خالی امید، جای خالی قابی از جنس سینما، جای خالی صدا، جای خالی تدوین و هماهنگی درست نماها و همه آنچه بنیان یک فیلم است. پرسش برخورد اول این است: دامنه مخاطبان این فیلم، چه کسانی را در بر میگیرد؟ قرار است به خانمها آگاهی دهد؟ بهنظر نمیرسد… قرار است به مبتلایان به کنسر، امید دهد؟ هرگز، بیشتر با ترس مواجهشان میکند و اندکی با مرگ. این فیلم، قطب متضادی است که فقط و فقط به درد سازندهاش میخورد که بتواند زیر پرچم صورتی سرطان پستان، خودی نشان دهد. فیلمی که در خیالش زنانه است، اما کوچکترین آشناییای با جهان زنانه ندارد. گزارههایی چون سینه، سوتین، پریود، عروس شدن و لباس مجلسیهای پر از پولک، جهان را زنانه نمیکنند. زنانگی چیزی فراتر از این کدهای کودکانه است. حتی تابوشکنی هم در کار نیست. واژههای تکراری دوباره، رونمایی و بازخوانی میشوند، برچسب فمینیستی روی کار میچسبانند، اما مخاطب سینمای ما، مدتهاست میداند اینجا معمولاً سرزمین فمینیستهای جعلی است، کسانی که زنان را موجوداتی حقیر نشان میدهند تا از ترحم افکار عمومی روی این موضوع سود ببرند، تا نگاه تعدادی زن دل شکسته و شاید بیمار را بخرند و جایی برای خود باز کنند. زن، یک انسان است، بدون مادر بودن و بدون همسر بودن. اول از زن دوم آغاز کنیم: زنی در قصه بود که فقط فضا را پر میکرد، همسر دوم مرد بود، اما انگار جز جامعهی زنان به حساب نمیآمد و در منطق فمینیستی فیلم جایی نداشت. فقط حضور داشت که اجاقِ خانه گرم باشد. در جایی از فیلم میشنویم که چه چیزی آنچنان کاراکتر را آشفته کرده که او را مبتلا به سرطان کرده است؟ اینکه صندلی هیات علمی دانشگاه را به یک مرد تعارف کردهاند. و این جمله فاکتورهای کودکانه بالا را کامل میکند و البته لازم است بدانیم که مردان هم به سرطان پستان مبتلا میشوند و لازم نیست برای یک بیماری جنگ زنانه ـ مردانه راه بیندازیم. بگذارید از فیلم خارج شده و از بیرون نگاه کنیم، زنی با این مشخصات مبتلا به سرطان پستان میشود: تحصیلکرده است، استاد دانشگاه است، خانوادهی خوبی دارد و هزار گزاره مثبت دیگر که من نمیگویم، خود فیلم گفته است. این زن در این سطح اجتماعی برای درمانش، نگران از دست دادن سینه است؟ نگران از دست دادن همسرش است؟ تمام چیزهایی که جایشان خالیست، سیستمی از ترحم و حسرت توامان میسازد که در آن زنانگی خرد میشود. مطلق نمیگویم، زنانی هستند که نگران نبود سینه میشوند، زنانی هستند که نگران از دست دادن همسر میشوند، اما کاراکتری که این فیلم ساخته اشتباه است. درست شبیه بعضی از فیلمهای داستانی که شخصیتپردازی کاراکترشان اشتباه است. پیش فرضی که از کاراکتر میدهد با کنشهایش متفاوت است. زنان بسیاری هستند که در آن لحظه فقط به خوب شدن فکر میکنند، آن لحظه، عزیزترینها هم بیارزش میشوند و فقط و فقط خودت مهمی. برمیگردیم به پرسش بالا: این فیلم قرار است چه کاری انجام دهد؟ قرار است بگوید مبتلایان به سرطان میمیرند؟ دست مریزاد، عالی بود، اگر هدف این است، با روایت خوب و بینقصی از مرگ مواجهیم و میتوانیم فقط بحث ساختار سینمایی را ادامه دهیم. اما اگر هدف، تزریق امید است، بهنظر میرسد تاریخ مصرف این داروی امید گذشته.
در ساخت یک فیلم مستند هرگز نمیتوان این پرسش را نادیده گرفت که چرا ساخته میشود؟ هرگز نمیتوان کارایی فیلم را کنار زد، مستند، هدفمندترین گونهی قابل اتکای سینماست و مستقیما با مخاطب حرف میزند. «تمام چیزهایی که جایشان خالیست» در هیچیک از سیستمهای فرمال مقولهای، خطابهای، انتزاعی و تداعیکننده جای نمیگیرد. پس باید مکانیزم دیگری برای شناخت این فیلم وجود داشته باشد، بله این فیلم روایتگر است و عنصر روایت را برای ساخت یک سیستم فرمال برگزیده است. اما در روایتی که قرار است (نمیدانم، شاید هم قرار نبوده) به مبتلایان به یک بیماری نبرد بیاموزد، مرگ، جایی ندارد. این ساختار، اشتباه است و کاملا پیداست تکلیف نویسنده با اثرش روشن نیست. هزاران نمونه مثبت کنار زده شده و نمونهای برای روایت برگزیده شده که ترس و مرگ را فریاد بزند.
بدساختترین استعارههای ممکن در این فیلم حضور دارند: کنار هم گذاشتن شیرینی و کارگاه شیرینیپزی با زندگی پس از ازدواج که قرار بود شیرین باشد. و برهمنمایی معادلات ریاضی با پیچیدگی زندگی. داستان بسیار کلیشهای تعریف میشود: شکل تکراریِ از تولد آغاز شدن و نهایتا به مرگ رسیدن و البته با تاکید ویژه روی بلوغ و تغییر حجم سینه که احتمالا سازنده گمان کرده در اثرش به بلوغ دستیافته و پلهپله به سرطان پستان نزدیک شده است. مکمل تمام اینها، نریشنی بیثمر و موزیکی است که در زیرصدا هیچ کارکردی ندارد. حدیث نفسی که روی صورت زنان نقش میبندد، در غیرسینماییترین و شاید غیرانسانیترین شکل ممکن خود قرار دارد: «خداکنه سینهم رو تخلیه نکنن، کاش زودتر فهمیده بودم، میره زن میگیره…» توهینآمیز است، تعدادی نمای بسته از صورت زنانی میبینیم که نمیدانند چه نریشن پرباری قرار است همراه تصویرشان شود. زنانی که شاید در واقعیت، این جملهها از ذهنشان هم نگذشته باشد. فیلم، پر از ویدیوها و تصاویر خانوادگیست، جاهای خالی اثر سعی شده با آرشیو پر شود. کارگردان باید ممنون خانواده کاراکترش باشد که به جایش تعداد زیادی شات گرفتهاند. بهنظر میآید، رسیدن به همین نقطه که اثر، پر از تصاویر آرشیویست باید تصمیم سازنده را برای ساخت فیلمی از سرطان، درباره کسیکه حضور ندارد، تغییر میداد. بهجای۶۰ دقیقه عکس پشت سر هم چیدن، چالش جالبتری برای یک فیلمساز وجود دارد، اینکه جستجوگر باشد و قاب خودش را تعریف کند. که البته آن تعدادی که در این فیلم تعریف شد هم فاقد هر نوعی از زیباییشناسی و ترکیببندی بود. سعی کردم الگوریتم نقطه طلایی را بیابم، اما کلا نقطهگذاری نشده بود. همین تعداد هم، بیشتر متمرکز بر گرفتن تصویر از عکسهای روی در و دیوار و اینسرت و … بود که آن هم باز منطبق بر سلیقه چیدمان خانواده است که در قاب دیده میشود. شاید اگر میشد دقیق شمرد، نتیجه این بود که کمتر از ۱۰۰ شات در این فیلم متعلق به کارگردان است که بیشترشان مربوط میشد به جوراب درآوردن پدر و پسر یا دست شستن پدر با دیالوگهایی که بینشان درباره غذا و کلاس و … رد و بدل میشد. این نماها، انتخابهای خوبی برای زمینهسازی ورود به یک زندگی نیستند. آن هم با این قاببندی. در ادامه، فیلم، پر از نماهای پرکننده مانند خیابان و طبیعت و امامزاده و … بود و تمامی اینها یک حس را منتقل میکرد که به شکل اتفاقی، درست در راستای ایده فیلم بود: سکون و در امتدادش مرگ. پیدا نشد که کارکرد اسلوموشن چه بود، دنیای دیگری که زمان در آن بیمعنیست و فقط صدایش به گوش ما میرسد؟ دیگر ایرادات ترکیببندی قاب و صدا نیز آنچنان عیان است که حاجتی برای بیانش وجود ندارد. از شروع ماجرا، موزیک چنان رعبآور است که مرگ را میان استخوانهای مخاطب فریاد میزند. کشش این فیلم با این مکانیزم فکری یک فیلم کوتاه حدودا بیست دقیقهای است نه فیلم بلند. آنهم فیلم بلندی که کولاژ شده است و تکههایش آنچنان بد دورچینی شدهاند که بهسختی کنار هم قرار میگیرند. کولاژ، امکان تجربیسازهاست، نه مستندسازها. مستند، باید، باید و باید فیلمنامه داشته باشد، اما فیلمنامه چیزی بیشتر از تعریف یک ماجراست. فیلمنامه مستند، زاویه دید نویسنده به موضوع را آشکار و قضاوت میکند. مستند باید صدای رسای جامعه باشد، صدایی که در گلو و توان فیلمهای داستانی نیست. مستند، پژوهش است و پژوهش و پژوهش، نه اینکه در رویارویی با اولین نمونه، بایستی و بگویی: صدا، دوربین، حرکت. یافتن یک نمونه مثبت کار سختی نبود. حتی شیرین ساختن یک تجربه و داستان واقعی منفی، کار سختی نبود. این دقیقا کاریست که مستندساز میکند، به اثر دیدگاه میدهد، خطابه در پیش میگیرد وگرنه دوربین دست گرفتن و تعدادی شات گرفتن را آماتورها بهتر بلدند و البته چیدمان عکسها را گوشیهای هوشمند به شکلی دراماتیکتر انجام میدهند.
«تمام چیزهایی که جایشان خالیست» بشدت تاریک و ناامیدکننده است در شرایطی که برای آدمهای درون فیلم، هیچ دارویی به اندازه امید موثر نیست. به هیچ فرد مبتلا به کنسری توصیه نمیکنم به این فیلم نزدیک شود، چون گمان میبرد این سرنوشت محتوم است. چون فیلم مال آنها نیست، فیلم متعلق به سازنده است که خودنماییاش با سواستفاده از عدهای مبتلا کامل شود و بودجه آثار بعدی را به دست آورد. در پایان هیچ نتیجهگیریای جز تبلیغ برای یک جراح و گروهی که راهاندازی کرده نداریم و روی تصویر، این نریشن را میشنویم: «کاش با این آدمها زودتر آشنا شده بودم، کاش بین اینها بودم». اما این بهتر است: کاش جای حسرت، در این فیلم مبارزه بود، جنگ بود، امید بود… و بهتر از همه برای من این است: کاش این فیلم را ندیده بودم.