تیمار
صحنه: بیمارستان
بنینیو پسری است که 20 سال از مادرش پرستاری کردهاست و حالا دارد آن کار را برای دخترِ دیگری میکند. دختری که دوستش دارد. رقصیدنش را، و بودنش را. فیلم رفتهرفته مشخص میکند آنچه بنینیو در حالِ انجامش است فقط و فقط یک کارِ حرفهای نیست. آن کتابخواندنها، آن حرفزدنها، آن مراقبتها و آن شبزندهداریها بخشی از ماجرا را عیان میکنند. بخشِ بزرگتر، آن بخش از کوهِ یخ که زیرِ آب ماندهاست و فیلم دیرتر عیانش میکند، رابطهی عاشقانهای است که بنینیو با آلیسیا برقرار کردهاست. بنابراین، بیمارستان تبدیل میشود به محفلی برای برقراریِ یک رابطهی عاشقانه. رابطهای البته یکطرفه. حتا میشود گفت بیمارستان جایی است برای عشقبازیِ بنینیو. بنینیو با آلیسیا حرف میزند و چنان از او پرستاری میکند که یک عاشق هوای معشوقش را دارد. عشقی که چنان بنینیو را احاطه کرده و دستوپایش را میلرزاند که آخرِ سر، پا را از حدّ خودش فراتر میبرد و آنچه را نباید بکند، میکند (واقعاً نباید بکند؟). در همین لحظهی سرنوشتساز هم هست که کارگردانیِ صحنههای بیمارستانی تغییرِ چشمگیری میکند. نماهای مدیوم تبدیل میشوند به کلوزآپهایی که جزئیات را نشان میدهند. بازیِ دستها روی لباس و بازکردنِ بندها، و همچنین ریاکشنهایی از صورتِ بنینیو و احساسی که بهنمایش میگذارد. و ناگهان سروکلّهی عنصری نیز پیدا میشود که تا پیش از این، در این گونه لحظات، پیدایش نبود: موسیقی. بنابراین، فیلمساز هم این نهیب را به بیننده میزند که باید منتظرِ اتفاقِ تازهای باشد. اتفاقی ــ گفتهبودم ــ سرنوشتساز. امّا چرا سرنوشتساز؟ برای اینکه تکلیفِ خیلی چیزها را در فیلم مشخص میکند. بنینیو را به زندان میفرستد، مارکو را جایگزینِ او میکند و آلیسیا را از کما درمیآورد. پس شاید بشود این سکانس را، با همهی این مشخصههای میزانسنی، مهمترین سکانسِ فیلم هم دانست. و چه چیز از این زیباتر که عاشق با ارتکاب به عملی، البته ظاهراً غیراخلاقی، معشوق را نجات بدهد و به زندگی برگرداند؟
آن طرف اما مارکو را داریم که نمیداند با لیدیا چه کند. باز هم یک زوج پایشان به این بیمارستان گشوده شدهاست و این بار، برخلافِ رابطهی قبلی که در فیلم شاهدش بودیم، مرد در ادامهی دوستداشتنش مردّد است. هر چه بنینیو مصمّم و پیگیرِ علاقهاش به آلیسیا است و هر چه با او حرف میزند، مارکو از لیدیا فاصله میگیرد و اصلاً نمیداند با موجودِ زندهای طرف است یا نه. او معتقد است کسی که مغزش مُرده کسی است که هیچ احساسی ندارد و بنابراین حرفزدن با او هم بیفایده است. مارکو نقطهی مقابلِ بنینیو است. دو مرد در دو سرِ طیف. اولی حتا ویژگیهای مردانهی بیشتری از خود بروز میدهد، مثلِ کشتنِ مار، و دومی ــ لااقل بر مبنای کلیشههای رایج ــ ویژگیهای زنانهی بیشتر، مثلِ گلبافی. اما بیمارستانِ آلمودوار جای عجیبی است. اینجا جایی است برای برقراریِ رابطههای عاشقانه. عاشقانههایی بینِ مردها و زنانی که در کما زندگی میکنند تا شاید روزی به زیستِ عادی برگردند یا نه؛ و عاشقانهای بینِ دو مرد از دو سرِ یک طیف.
بیمارستانها ما را بهیادِ چه چیزی میاندازند؟ احتمالاً پاسخِ این پرسش تا اندازهای برای هر کس متفاوت است. میشود فکر کرد پدری که منتظر است بچهاش بهدنیا بیاید انتظار را تجربه میکند، ولی این انتظار آمیخته با یک شیرینیِ گوارا است و فرق دارد با کسی که منتظر است بیمارش از اتاقِ عمل بیرون بیاید؛ انتظاری که سراسر آمیخته به اضطراب است. نگاهی به حافظهمان از سینما هم اگر بیندازیم، بعید است با چیزی جز همین واژههای مستعمل مواجه شویم. بیمارستان تقریباً همیشه مکانی بودهاست برای نشاندادنِ یک موقعیتِ بحرانی (تصادف، مرگ، جنگ، جراحتهای شدید، عملهای سنگین، وصیت و …) و فیلمساز برای ساختن نمودِ تصویریِ این بحران، دست به تمهیداتی در دکوپاژ و میزانسن زدهاست تا وضعیتِ بحران را ویژهتر و متمرکزتر کند. از انتخابِ رنگ گرفته تا بازیِ بازیگرها تا زاویههای دوربین یا دوربینِ رویدست تا برشهای زیاد در تدوین و … . همهی این بازیها نهایتاً به آن چیزی کمک میکند که در جهتِ بحرانیتر کردنِ موقعیت پیش میروند. چیزی که احتمالاً مخاطب را گیر میاندازد و قصدش این است که همان احساسی را در مخاطب برانگیزاند که شخصیتها دارند تجربهاش میکنند. شخصیتهایی که معمولاً درگیرِ همان احساساتیاند که پیشتر حرفش شد.
ولی چه میشود اگر وضعیتی بحرانی را در نهایتِ آرامش و سکون تجربه کنیم؟ چه میشود اگر دوربین را روی سهپایه بگذاریم، از رنگهای آرام استفاده کنیم، بازیِ بازیگران پر از آرامش باشد و هر گونه تنش یا دعوا یا کنشِ انفجاری را از محیط دور کنیم و فقط نظارهگرِ یک رابطه باشیم؟ رابطهای بینِ پرستار و بیمار. پرستاری که بهنظر میرسد دارد حرفهاش را به بهترین نحو انجام میدهد و از دختری بهکمارفته نگهداری میکند. بیمارستان در «با او حرف بزن» یکی از آرامترین بیمارستانهایی است که در سینما دیدهام. همهچیز در یک خلسهی لذتبخش فرورفتهاست. انگار همهمان به کما فرورفتهایم و داریم بهدستِ بنینیو تیمار میشویم. بیمارستانِ فیلمِ آلمودوار اینگونه است. رنگِ دیوارها اگرچه زرد است، اما زردی آمیخته با خاکستری. زردی خنثاشده و تقلیلیافته. زردی که چندان نشانی از اضطرار ندارد؛ هر چند همچنان به انتظار دامن میزند. این انتظار که آلیسیا بالأخره از بسترِ بیماری بلند خواهد شد یا نه. انگار فیلمساز و شخصیتها با وضعیت کنار آمدهاند. نه اضطرابی دارند و نه انتظارِ طاقتسوزی. همهچیز دارد روالِ طبیعیاش را طی میکند و ما هم نظارهگرِ آنایم. همراه با آلیسیا مجلّه میبینیم، حرفهای روزمرهی بنینیو را و موسیقی را میشنویم و در یک بعدازظهرِ آرام و آفتابی به حرفهای معلّمِ رقصِ سابقمان گوش میکنیم. همین آرامش اولین وجهِ مشخصهای است که بیمارستانِ فیلمِ آلمودوار ما را با آن روبهرو میکند.
بیمارستان در فیلمِ آلمودوار جای عجیبی است؛ تبدیل میشود به مکانی برای معاشقه، برای دوستداشتن، برای پایانِ رابطههای عاشقانه، برای آغازِ دوستیهای مردانه، و برای پایهریزیِ رابطهای جدید…
دیدارِ حضوریِ بنینیو با مارکو، درواقع اولین دیدارِ خودآگاهشان، آغازگرِ ماجرایی دیگر در فیلم است. از اینجاست که «با او حرف بزن» تا اندازهای حالوهوای یک بادی فیلم را بهخود میگیرد. فیلم باز هم رابطهای دیگر را در بیمارستان پایهریزی میکند. این بار رابطهای دوستانه میانِ دو مرد ــ با ویژگیهای دور از هم ــ که، آنچنان که میبینیم، تا پایانِ فیلم هم ادامه مییابد و به سرنوشتی عجیب و غافلگیرکننده هم دچار میشود. کمکم، و در جریانِ این رفاقت، پس از خودکشیِ بنینیو در زندان، مارکوی منطقی تبدیل میشود به بنینیوی احساسی. آن دوستی آنقدر عمیق شدهاست که بعد از همهی فراز و فرودها، بعد از جداشدنِ مارکو و لیدیا و مرگِ لیدیا و بچهدارشدنِ آلیسیا، این استحاله رفتهرفته رخ میدهد و در سکانسِ پایانی، جایی که دوباره به لوکیشنی شبیهِ شروعِ فیلم برمیگردیم ــ و فیلم به اینگونه با یک براکتینگ نویدِ پایان را میدهد ــ مارکو و آلیسیا به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند و کپشنی که روی صفحه میآید عنوان میکند که از این پس باید چشمانتظارِ یک رابطهی عاشقانهی دیگر باشیم ــ کمااینکه در ادامهی فیلم نمیبینیمش. عاشقانهای جدیدتر که برخلافِ دو عاشقانهی قبلی، نهتنها در بیمارستان تمام نشده، بلکه از همانجا پایهریزی شدهاست. انگار بعد از همهی این چندین ماه، عشقی که بنینیو از آلیسیا در دل داشت به مارکو منتقل شدهاست و حالا اوست که باید آلیسیا را دوست بدارد و با او باشد. کمااینکه هماوست که از رازِ بزرگِ عشقِ بنینیو به آلیسیا خبر دارد و میداند در راهِ این عشق چه مرارتها کشیدهاست. اینگونه است که انگار بنینیو به مارکو مستحیل شدهاست و این میان، عشق است که پایدار و پابرجا باقی ماندهاست. عشقِ یک مرد به آلیسیا.