دایرهها روزی پایان مییابند
برای جوان گمنام «دایره دوم» تبعید از جنس تکرار است. نوعی تن دادن به مسیر پیموده شده پدر در چرخه اولیه و همجواری جسمانی و خیرگی دائم او در جسم گندیده پدر. او از ناکجا احضار میگردد و با عبور از دل فضای برزخی و بیمکان (سکانس ابتدایی فیلم) به شهر منزوی و کثیفی که در آن جنازه پدر در حال پوسیدن است تبعید میگردد. این فضای برزخی با تصویری که به واسطه دستکاری ساکوروف به تصاویر ابتدایی تاریخ سینما پهلو میزند بَدو حضور مرد را نه در زمان حال فیلم (در حدود 1990) که به بیزمانی ازل میکاهد. دایرهای، چرخهای ثانوی که قرار است بر حیطه کوتاه زندگی میلیونها کشته سرگردان در اتحاد جماهیر شوروی(تاریخ؟) محاط گردد. پسر به ناگاه از تصویر برزخی غیب میگردد و صدای کوران هولناک باد آرام آرام به نویز تنظیمی رادیو مبدل و ایستگاهی یافت میشود. حالا جوان در خانه است.
پدر نظامی بازنشستهای است که احتمالاً به دلیل بدرفتاری و درگیری با همکارانش تعدیل و شکنجه شده و باقی زندگیاش را در آپارتمانی کثیف و با فلاکت زیسته است. او حالا جزئی از حافظه و رنج میلیونها کشته در تصفیههای استالینی، در اردوگاه ها و گولاکها و ترور جاری در زندگی هرروزه شوروی است. میلیونها چرخه بیسرانجام که تنها در گور حافظه دفن شدهاند. آنان در آرزوی رستاخیزند. حال پسر به این شهر گمنام، به این حجم بیپایان از اندوه و نیستی و به این فضای رخوتناک و گندیده تبعید میگردد تا بیفاصله در چهره پدر خیره شود و شاید در آن خود را به جا آورد. حتا نورها بر این فضای متعفن نمیتابند. تصاویر تکرنگ فیلم و جایگاه نور که تنها بخشی از بالای تصاویر را میپوشاند نشانی است از این فیض ملغی گشته. جز به تبعید چه کسی حاضر است از دل کریدورهای متعفن تاریخ که در آن میلیونها جسد ناشناس سرگشته شناورند گذر کند و یا در جوار آن ساکن گردد؟ تصویر طاقتفرسای به خون نشستن خورشید در غروب شاید نشانی باشد از هولناکی این هبوط.
«به عنوان یک مرگ طبیعی ثبت میکنم». این گفته پزشک است برای شروع مسیر کفن و دفن. جوان اما باید با جنازه محشور شود تا شاید از دل این اجبار و انفعال کامل و ماخولیای ملازم با آن سرگذشت اسفناک پدر را بشنود و از آن لبریز گردد و بتواند این چرخه را پایانی ببخشد. در برابر این وظیفه سنگین، رخوتِ پسر (که عصاره تبعید است) ابعادی به اندازه فلج کامل مییابد. فضای فیلم سرشار از انفعالی است که زندگان را در بر گرفته. تمرکز دائم بر جسد و تاکید مداوم بر جنازه نحیف پدر و همجواری و خیرگی پسر بر این میانجی، سر دیگر ماجرا یعنی رژیم را فرا میخواند و به پرسش میگیرد. پسر با از آنِ خود کردن رنج زیسته پدر و به گواهی و میانجی جسم او با رژیم مواجه میگردد. فیلم از این نظر با تلاشی ترکیبی، جهانی مستقل و از آنِ خود میآفریند که همانند پسر به گفتگویی دائمی و عمیق با زمان خود برمیآید. جایی که پیرزنِ مسئول شورا که نزدیکترین فرد به حزب و حکومت محسوب میشود میگوید: «تنها یک ایلیچ داشتیم: لنین»؛ شاید از زبان ساکوروف سخن میگوید و قلب حکومت را نشانه میرود.
به هر شکل حدس پسر سرطان است. بیماری درونی و خورنده که به مرور تمام بدن و جان فرد را درگیر میکند. پیشرفت میکند و سراسری میشود. توگویی در سکوت و انزوای دیکتاتوری و استبداد تنها آرام آرام میتوان گندید و فاسد شد. در تبعیدی سراسری و همگانی نه عنصری نفودی و خارجی که خود فرد به معنای اکید کلمه به دشمن تبدیل میشود. جان او سیاسی و مسئلهساز میشود. به همین دلیل هم پیرزنِ مامور به گفته جوان سریع واکنش میدهد: «این روزها هرچی بشه میگن سرطان». اما او فراموش میکند که دلایل پسر از ظاهر پدر و جسم او نشأت میگیرند. ظاهری که گواه و منادی است از وضعیت جاری و حس شناور در فضای هرروزه. از این منظر تاکید دائمی ساکوروف به بوی تعفن جسد، به طعم گندیده سیگار، به سطوح پر گردوخاک خانه و به جسم چروکیده و خشک شده پدر ابعادی از حس لامسه به فیلم میبخشد. چه، لمس دایمی فضای دلمرده و دورافتاده و حس دلگیر شناور در محیط، معمولاً اصلیترین بخش مجازات برای یک تبعیدی محسوب میگردد. همین احساس لامسه شاید اصلیترین دلیل رضایت فروشنده خدمات کفنودفن به انجام کار پدر به حساب آید. پسر که قبلتر از پسِ آویختگی و کشمکش با جیببران بر نیامده و از هوش میرود حال برای برگزاری مناسک کفنودفن پولی در جیب ندارد. زن فروشنده ابتدا با ناز و عشوه و بعدتر (که متوجه بیپولی او میشود) با خشونت و فریاد و از جیب خود کار دفن را سامان میدهد. انگار تبعید و لمس مادی فضا و خیره شدن به سرگشتگی جسد، دیگری را مجبور میکند و وضعیت نامناسب آپارتمان پدر که هرگوشه آن سرشار از مرگ و نیستی است هر فردی را به محض ورود به ماخولیا میآلاید. پهنه جسد اما به عرصهای برای کشمکش پسر و زن تبدیل میشود. یک حالت، یک انحنا، یک پوشش جوان را به پیکار برمیانگیزد. پسر از کفش میگوید و زن از دمپایی؛ هرکدام به دلایلی. پسر منتظر قیامت است و انتظار یک رستاخیز را میکشد. پس به کفش میاندیشد. برای زن اما اینجا پایان مسیر هرروزه است. او میگوید: «مثلاً جنازه کفش پاشه که بره قدم بزنه و یا داره با دمپایی تو تختش استراحت میکنه؟»
در مجموعه دلالتهای فیلم مفهوم عدمقطعیت به عنوان کلیدیترین مفهوم در بحث تبعید مطرح میگردد. این عدمقطعیت از دل پیوند چند مرگ( مرگ پدر، کمونیسم، خدا) و مواجه سرتاسری زندگان با این فقدان و ترومای ملازم با آن شکل میگیرد. در دل این چرخههای دائمی و بازگشتهای مکرر اما مورد خاص، پایان بخشیدن به تم بازگشت و دشواری زندگی بعد از تروما نزد بازماندگان است. پدر سرخورده از ترومای جنگ، مرگ و دیکتاتوری در جامعهای استبدادزده به گوشهای پرت وشهرستانی دورافتاده تبعید(خودخواسته؟) میشود. در این غربت خانگی نبود اثری از مادر و یا هیچ زن دیگری انزوای او را مشدد میکند. مرد، ناشناس و درمانده آغاز به گندیدن میکند. چرخهای به پایان نزدیک میشود اما گمنامی و بلاتکلیفی او چرخه را ناکامل و در عدمقطعیتی بیپایان باقی میگذارد. پسر احضار میگردد. او در دل این ماخولیای فراگیر و به میانجی تمرکز بیوقفه بر جسد پدر و همجواری با نیستی و آیین مرگ (آنگونه که لوکاچ میگوید) در پی به اثبات رساندن موجودیت خویش و حفظ شأن و تمامیت انسانی فردی است که جمع او را پس زده است. اما تم بازگشت آیا برای بار آخر شکل میگیرد؟ آیا این آخرین سفر است؟
میراث پدر برای جوان ترشحات بویناک و چرکینش بر ملافه تخت است. پسر به آن خیره میشود. مثل هر فرزندی دارایی پدر را اندازه میگیرد. او پدر را از گور حافظه فرا میخواند. از تبعید در بلاتکلیفی تاریخ. با دستکاری در بدن او گودی هولناک شکم پدر را با جسمی پر میکند. همچون یک حواری به پاها و گوشت عیسی خیره میشود. مساحی تنش را همچو یک فریضه ادا میکند. او به خاک سپارنده ماخولیایی پدر است؛ مامور به پایان بخشیدن رنج سرکوب شده میلیونها کشته در ترور حکومتی و استالینیستی. از این رو است که جنازه پدر در پیچ و تاب تنگ ورودی محقر آپارتمان گیر میکند. در دشواری این خروج، صدای زن که در راهرو طنینی ماورایی یافته زنگی ترسناک مییابد: «برش گردونین!».
ادای این وظیفه سهمگین اما برای جوان منجر به یافتن و احیای جایگاه پدر میگردد. در خرتوپرتهای بیمصرف پدر که حالا به جوان تعلق دارد نقش روی جاسیگاری و شمایل خانوادهای در پناه یک مرد حالا برای او معنا مییابد. پدر در نقش اولیه و مصنوعی خود آرام گرفته است. استراتژی نورپردازی تصاویر نیز بر این اصل صحه میگذارند. تصاویر تک رنگ اولیه با نوری که در بالای قاب گیر کرده و سرکوب شده بود حال رنگ و نوری مییایند. بهدلیل همین احیای رنگ روشن در انتهای فیلم است که رنگ قرمز تابوت پدر چشم را خیره میکند. به هر شکل حالا خطوط دیوار گواهی میدهند که دایره دوم تا مرز باریکی بر اولین دایره محاط گشته و خاکسپاری به انجام رسیده است. پسر با رنجی سرشار رختخواب پدر را در آغوش میگیرد و به آتش میکشد. آیا پایانی بر این سرگشتگی هست؟ آیا سرانجام، دایرهها کامل میشوند؟