درباره «بهمن» ساخته مرتضی فرشباف
نوشته: مسعود مشایخیراد
زن بر روی کاناپه به خواب رفته است. صدای برخورد امواج دریا به ساحل روی تصویر به گوش میرسد. ناگهان لرزشی تن زن را در برمیگیرد، صدا قطع میشود و زن از خواب میپرد. این برش از خیال زن (خیالی که بعدتر و در ادامه فیلم تصویرش را میبینیم) آغاز بیخوابی او و بارش برف است. زن باید دوباره بخواب برود تا این خیال و تصورش دوباره جان بگیرد! رؤیایی که مدام تکرار میشود و اکنون غیابش جهان واقعی زن را متأثر از خود کرده است. تا خوابی در کار نباشد خبری هم از آن خیال نیست. کمی بعد و در ادامه فیلم تصویری از این رؤیا میبینیم؛ امواج دریا به ساحل صخرهای برخورد میکنند و دوباره بازمیگردند. این تصویر یک خیال است؟ یا خاطرهای از یک سفر؟ وهم یا واقعیت؟ از گذشته میآید؟ یا ناظر به آینده است؟ رؤیایی دلنشین است یا کابوسی که مثل بختک سایه خود را بر زندگی زن انداخته؟
گذشته از اینها این لحظه، تداعیگر چه احساسی است؟ فنر فشردهشده تخیل را آزاد میکند و احساسی از رهایی را موجب میشود؟ یا به جدا افتادگی از جهانی دیگر اشاره دارد؟ یا اینکه به علت گستره وسیع و دسترسناپذیر دریا تداعیگر حس ترس و دلهرهای ناشناخته است؟ و در نهایت اینکه این مومنت حضور چیزی را نشانه رفته یا غیابش؟ اینها سؤالاتی هستند که در مواجهه با این لحظه ذهن مرا به خود مشغول کرده است. اما برای یافتن پاسخ آنها پیش از هر چیزی باید نسبت خود را با این مومنت شخصی زن پیدا کنم. این خیال یا خاطرهاش چه دخلی به من پیدا میکند که اینچنین در پی کشف آن هستم؟ پس ابتدا سعی میکنم مکاشفهای در جهان او داشته باشم: این زن کیست و به چه فکر میکند؟
هما پرستار مجرب بیمارستان، زنی آرام، درونگرا، با دیسیپلین و مقرراتی که به تدریج گویی کنترلش را نسبت به جهان پیرامون از دست میدهد. شاید شروع این تحول او همان رعشهای است که در ابتدای فیلم به تنش میافتد و بیخوابی را به جانش میاندازد. ناگهان گویی به جهانی سرد و یخزده گام میگذارد. یائسگی هما زمان را بند میآورد، روایت را به شک میاندازد و صدای خارج از قاب را همچون نویز ذهنی بیوقفهای بر سر این فیگور بیخواب درون قاب آوار میکند. چه رابطهای میان جهان راکد پیرامون و احوالات ذهنی هما وجود دارد؟ ده شبانهروز بیوقفه برف میبارد. ده شبانهروز هما خوابش نمیبرد. بیخوابی هما از نوای پیانوی زن همسایه، پارسهای مداوم سگ و کار طاقت فرسایش در بیمارستان است یا از یائسگی و بحران میانسالیاش؟ یا از اینکه احساس میکند بعد این همه سال نه همسرش را شناخته و نه فرزندش و اینکه اصلن چه سهمی در زندگی آنها داشته است؟ چرا در نوشتههای همسرش حضور ندارد یا این زنی که در نوشتههای او حضور دارد کیست؟ هما به همسرش شک میکند و صدای پیانوی زن همسایه مدام در سرش میچرخد! همسرش به بیگانهای در آن سوی قاب و پسرش بدل به ناشناسی در آن سوی جهان میشود. او حتی نمیدانسته که پسرش همجنسگرا است. همین است که گویی همه زندگیاش را زیر سؤال میبیند؛ در تمام این زندگی چه میکردهام؟
هما رو به همسرش میگوید: «پیر شدم… زشت شدم… تو چی میفهمی!». او مدام پشت پنجره مینشیند و در انتظار پایان گرفتن برف به بیرون خیره میشود. خیره میشود و گویی به همه این سالهای گذشته فکر میکند. هما همچون وضعیت جهان پیرامونش در یک شرایط برزخی و آستانهای قرار دارد. او در آستانه ورود به دورانی دیگر به گذشته رجعت میکند. درک و دریافت هما از اطرافش و زمانی که در آن به سر میبرد مختل شده است. گویی در تمام مدت درون حافظه خودش گیر افتاده است و سعی میکند که به یاد بیاورد. اما این یادآوری چگونه رخ میدهد وقتی مدام تعلقت را به جهان اطراف و آدمهایی که با آنها زندگی کردهای را کمتر میبینی؟ چه چیزهایی برای به یادآوردن باقی مانده و اگر چیزهایی هم باقیمانده چطور میشود به آنها اطمینان کرد!؟ چگونه میشود به فراموشی غلبه کرد وقتی که احساس میکنی که خود فراموش شدهای؟ هما همانند همان پیرزن غرغرو و نزاری که شبها در بیمارستان از او پرستاری میکند گویی در گوشهای از این جهان به حال خود رها شدهاند. همین است که از جایی بعد همدم هم میشود. پیرزن تجسم و تصویری از آینده هما است. او باید با این تصویر خود مواجه شود شاید که این برف پایان بگیرد و نوری به داخل قاب بتابد. تا زن خوابش بگیرد و به رؤیای خود بازگردد هر چند بهمنی سهمگین همه زندگیاش را گرفته باشد.
اما به تصویر رؤیای هما بازگردیم. چرا هما به دنبال این تصویر میگردد؟ شاید در تقلای آن است که دوباره صاحب تخیل و ادراک شود تا از این طریق هویت خود را بازیابی و نسبت خود را با جهان پیرامون و اکنونش پیدا کند. هما رو به احمد میگوید که به این خواب (تصویر) عادت کرده و چند روز که نمیبیندش دلش برای آن تنگ میشود. خوابی که هما را آرام میکند اکنون غیابش او را ناآرام و کلافه کرده است. رؤیایی که کمی بعد در فیلم حضوری مادی پیدا میکند و تصویرش را در آلبوم عکس پیرزن نیز میبینیم. عکسی که به نظر به گذشته بسیار دور بازمیگردد و پیرزن هم خاطرش نمیآید که این عکس را چه کسی و چه زمانی گرفته است. مکانی که برای هر دو آشنا به نظر میرسد. این عکس در جهان فیلم به چه اشاره دارد که هم در آلبوم عکس پیرزن است و هم در خواب هما حضور دارد؟ چه لحظهای و چه خاطره و خیالی هست که در حافظه هر دو حضور دارد. لحظهای که از خاطر پیرزن رفته است اما هما در تقلا برای حفظ آن است که نگذارد فراموش شود و از یادش برود. به سؤالهای ابتدای متن برمیگردم. همه آنها به نوعی پاسخ همین لحظه هستند. گویی که این عکس و این لحظه در قلمرو حافظه و تخیل قرار میگیرد. هم به گذشتهای اشاره دارد هم ناظر به آیندهای است. هم خاطره و هم وهم و هم واقعیت است. حضورش رؤیایی دلنشین است و غیابش کابوسی که مثل بختک سایهاش را بر زندگی میاندازد. شاید هم به قول پیرزن گاهی باید برخی چیزها را به روی خود نیاورد. به روی خود نیاورد که میدانیم و سعی کنیم فراموش کنیم. چیزهایی که زمانی بودهاند و اکنون نیستند. شاید به همین علت است که آن عکس را به یاد نمیآورد.
این بحران شخصی و ذهنی هما چرا اینچنین در کل فضای شهر نمود پیدا کرده است. یخزدگی و رخوت زندگی هما بر جهان بیرونی سایه افکنده است یا بالعکس؟ فضای آخرالزمانی حاکم بر فیلم نه فقط زندگی هما بلکه انگار زیست همه مردمان آنجا را فلج کرده است. این حافظه جمعی همه آنهاست که این طور به سمت فراموشی پیش میرود. پس این لحظه و این عکس در دل خود روایتگر یک حافظه تاریخی است. هما در پی آن است که با بازیابی گذشتهاش به وجود خود معنا دهد اما تحقق حقیقی آن منوط به بازیابی تفکرات جمعی دیروز است چرا که اینها تنها خاطرات و تخیلاتی فردی نیستند و همین علت همسانی تصویر رؤیای هما با عکس درون آلبوم پیرزن است. در تصویر خیالی هما هیچ فیگور انسانیای مشاهده نمیشود اما او در گفتوگو با همسرش از حضور آدمها میگوید: «آدما رو میشناسم ولی خیلی دورن. صداشون رو میشنوم ولی نمیفهمم چی میگن». همچنین در لحظهای که پیرزن همراه با خواهرش آلبوم عکس خود را مرور میکند پس از این که به تصویر مذکور میرسند خواهرش رو به او میپرسد که این عکس را چه کسی از او گرفته است؟ اما هر چه در عکس دقیق میشویم اثری از هیچ آدمی در آن نمیبینیم. پیرزن کجای این عکس قرار دارد؟ اما گویی این عکس اوست. اکنون نسبت خود را با این تصویر پیدا میکنم: «این عکس من است»
به این ترتیب این عکس در دل فیلم به نوعی همه ما (هما، پیرزن، من، ما) را به گذشته جمعیمان پیوند میدهد؛ لحظهای (خاطرهای، خیالی) شخصی را به جهانی بزرگتر (تاریخ، حافظه جمعی، گذشته و اکنون) پیوند میدهد. پس باید به این تصویر بازگردیم و آنقدر در آن دقیق شویم که عاقبت خود را در آن پیدا کنیم تا آرام شویم تا این سرمای سوزناک عاقبت پایان بگیرد و تخیل سرکوبشدهمان دوباره جان بگیرد.
….
در پس زمینه، دریاچه ای هست
و در پشت آن، تپه های پست.
این عکس را یک روز بعد از آن گرفته اند
که من غرق شدم.
من در دریاچه ام،
جایی در وسط عکس
درست در زیر سطح.
مشکل بشود گفت دقیقا
کجا هستم، یا گفت
چه اندازه بزرگ یا چه اندازه کوچکم:
تاثیر آب
بر نور
اعوجاج است
اما اگر زمانی کافی بنگری
عاقبت
مرا میبینی*
*بخشی از شعر «این عکس من است» از مارگارت آتوود، ترجمه کامیار محسنین.
عنوان متن نیز از این شعر وام گرفته شده است.