از ته چاهِ سکوت

عکسی از «رد پای گرگ»، مسعود کیمیایی

نوشته: محمد ابراهیمیان

عکس… عکس، فقط عکسه که می‌مونه. این‌ها را عکاس دوره‌گرد دربند می‌گوید و روبروی جمع سرخوشی می‌ایستد تا یک لحظه را، یک آن را ابدی کند. همان لحظه‌ای که سال‌ها بعد عقرب می‌شود و به جان آدم‌های حاضر در عکس می‌افتد. وقتی مرید و مراد، عاشق و معشوق، رفیق و نارفیق در کنار آقا تهرانی که خودش دیواری است ابدی برای نگه داشتن عکس؛ آماده و چشم‌انتظار ایستاده‌اند و بقیه کار را سپرده‌اند به فتو. همه به دوربین خیره می‌شوند، لبخندی از سر شوق یا اکراه بر لب‌های جمع کوچک نقش بسته. سال‌ها بعد تصویر سیاه و سفید آن خاطره می‌چسبد به دیوار سلول تنگ قهرمان فیلم تا مردِ اسیر هرلحظه آن بیست سال را با آن عکس و آن خاطره درگیر باشد. عکسی که در طول فیلم گره‌های کور با مراجعه‎ی دوباره با آن باز می‌شود و لحظه‌های ندیده و مبهم با مکاشفه در آن، برای رضا روشن می‌شود. این‌جا عکس به عنوان یک جسم بی‌جان در حکم دانای کل هم عمل می‌کند. جسمی که گویی اتفاقات و کنش‌های ندیده را هم در حافظه تاریخی خود ثبت کرده است. نگاه‌های دزدکی ناصر به طلعت، شرم طلعت از آن نگاه هرزه و صادق خان که نگاه ملامت‌گری به ناصر می‌کند تا چشم‌های ناپاک درویش شوند از عشق پاک رضا و طلعت و این جزای نارفیقی چاشنی کینه‌های شخصی صادق خان می‌شود تا جنازه بی‌جواز ناصر، سال‌های جوانی رضا را به بند بکشد.

عکس‌ها همواره به خاطر خاصیت ثبت‌کنندگی و فریزکردن لحظات از کیفیت نوستالژیک و ماندگاری بیشتری نسبت به فیلم‌هایی که یک جمع به قصد ثبت خاطره ضبط کرده‌اند، برخوردار هستند. فیلم‎ها با سرعتی شبیه به آن‌چه در واقعیت اتفاق می‌افتد و درست مثل خودِ زندگی در گذرند اما عکس‌ها مکثی عمیق و بی‌نهایت هستند بر ژست‌ها و حالت‌هایی که دیگر امکان تغییر ندارند. شکار کردن نگاه غضبناک یا لبخند دلبرانه‌ای که دیگر نمی‌شود پس گرفت. با در دست گرفتن و خیره شدن در عکس‌ها می‌شود چندین و چند بار در احوالات نابهنگام و لحظه‌ایِ آدم‌های حاضر در عکس مداقه کرد و سر از رازها، نگاه‌های مخفیانه و لبخندهای پنهانی آن‌ها در آورد یا به برداشت‌های متفاوتی در هر بار تماشای آن‌ها رسید. عکس را می‌شود قاب گرفت و به دیوار زد تا برای هر لحظه دیدن آن نیازی به برپایی مراسمی خاص نباشد و در عوض هر کس هر زمانی که اراده کرد به خوانش خودش در عکس بپردازد. خاطره‌هایی که در هر بار دیدن آن عکس؛ عاشقانه‌تر، سوزناک‌تر یا شیرین‌تر از آن‌چه در واقع بوده‌اند به یاد آورده می‌شوند. در آن لحظه من به جای دوربین به تو نگاه می‌کردم و این نگاهِ رو به تو، حالا دیگر همیشگی شده است. لبخند تو در این عکس عمیق‌تر از همیشه و رو به من و برای من ثبت شده، لبخندی که انگار تمام‌شدنی هم نیست و هر بار که دلم برای تو تنگ می‌شود به سراغ همین عکس و همین لبخند می‌روم و ساعت‌ها غرق آن مهربانی می‌شوم. این‌جا برای آخرین بار جمع پراکنده ما دور هم جمع شده‌ایم، دست بر شانه همدیگر، پیش از آن جدایی‌ها و مهاجرت‌های بی‌خبر و بی‌دلیل. حالا اما در چشم‌های آن‌ها که رفته‌اند می‌شود نشانه‌های آن جدایی را پیش از مسجل شدن به وضوح دید. آن یکی عکسِ توی آلبوم را من خیلی دوست دارم. همان که همه چشم به تو دارند، تو شمع کیک تولدت را فوت می‌کنی و با آن چشم‌های خندان زیرچشمی حواست به دوربین و من که عکس را می‌گرفتم هست که یعنی فلانی حواست کجاست؟ راز این لبخند تو چیست؟ آن لحظه در کدامین فکر بوده‌ای که شیطنت این‌طور از چشمانت سرریز کرده است؟ شیطنتی که تا سال‌ها بعد از ما، تا زمانی که این عکس وجود دارد، جوان می‌ماند و در زمان جاری می‌شود. این‌جا، توی این عکسِ ترک خورده، دست‌های پدرم بر شانه‌های کوچک من قرار دارد و من نگاهم به جای دوربین، برای لحظه‌ای رد بادبادک‌ها را بر آسمان دنبال می‌کند. شاید آن بادبادک چندی بعد سقوط کرده باشد اما چشمان من هم‌چنان و هنوز، بعد از سال‌ها بر آن نقطه آسمان ثابت مانده است. همه این حرف‌ها و یادها را ما از دل همین عکس‌های کوچک بیرون می‌کشیم. شاد و دلتنگ یا اندوهیگن می‌شویم و باز در عکس‌ها به دنبال خودمان، سال‌های از دست رفته و حال و احوال آن لحظه امتداد یافته محبوب‌مان می‌گردیم. کیمیایی هم با آگاهی از این خاصیت، عکس آدم‌های تاثیرگذار در داستان رد پای گرگ را در همان ابتدای کار قاب می‌گیرد تا تماشاگر همراه با قهرمان فیلم بارها در طول فیلم بتواند به آن عکس و آن لحظه تاثیرگذار به عنوان آخرین لحظه سرخوشی و با هم بودن آن جمع پراکنده و زخمی، مراجعه کند. رضای رد پای گرگ بالاخره بعد از بیست سال سکوت در قاب عکسی که مثل خوره به جانش افتاده است، از چارچوب آن تصویر ثابت بیرون می‌زند و مثل ویل کینِ نیمروز سوار بر اسب، تک و تنها در شهر می‌تازد تا انتقام آن سال‌های رخوت و قاب‌شدگی را از صادق خان بگیرد. «رد پای گرگ» به عنوان فیلمی که عناصر وسترن را مستقیماً وارد فضای شهری ایران می‌کند، از کدگذاری‌های مبهم برای نشان دادن علاقه کارگردان به ژانر دوری می‌کند تا قهرمان تک‌افتاده‌اش از سینمایی که شاهکار زینه‌مان را نمایش می‌دهد سان ببیند و عازم رودررویی نهایی و دیدارهای مجددِ بعد از ثبت عکس ابتدایی شود. آدم‌هایی که گویی بعد از آن عکس به مدت بیست سال از هم بی‌خبر بوده‌اند حالا قرار است دوباره با هم دیدار کنند. جنازه یکی از آن شش نفرِ حاضر در عکس، دیگری را به حبس می‌کشاند. تازه عروسِ مرد از دست داده به خلوتِ انتظار خود می‌رود، آقا تهرانی در سرمایِ آن روز ثبت شده دربند، می‌ماند و صادق خان و فرشته به وقت خواندن بلبل به عقد هم در می‌آیند. در پایان پسری که از مکر پدر جان به‌در برده باز می‌گردد تا پس از همه آن خیانت‌ها و فریب‌ها و در انتهای همه آن کشمکش‌ها، صادق خانِ به بن‌بست‌رسیده که تحمل دربند شدن را ندارد، بهترین راه رسیدن به رهایی را در مرگ به دست و در آغوش مرید و دوست قدیمی ببیند و چاقوی بسته شده در آن عکس ابتدایی را فرو رفته در تن آماده سلاخیِ خود طلب کند تا بالاخره مردِ تنها برای همیشه از شر آن عکس رها شود و با جمعی جدید به سمت آینده‌ای به دور از عکس‌شدگی و بی‌تحرک ماندن قدم بردارد.