یخ

سال‌ها سال بعد هنگامی که سرهنگ آئورلیانوبوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.

اگر ملال را درد عظیم و تاریخی بشر بشناسیم این بعدازظهر دور دست در مطلع رمان «صد سال تنهایی» در کشف یخ آن لحظه حیرت آوری است که از هر منجی بزرگی برای نجات انسان وفا دارتر بوده است. زمانی که در برابر لمس یک لحظه در فیلمی در بعدازظهری در دور دست فراموش می‌کنی که این خطای دید در توست که فریم‌ها را به هم چسبانده تا حرکت در سینما به وجود بیاید و فراموش می‌کنی که در کجای جهان ایستاده‌ای و سال‌ها بعد به یاد می‌آوری که چطور آن لحظه را لمس کرده‌ای، مسرور، تنت را به ادامه ملال هستی بسپاری که تیرباران شوی، چرا که تو نیز توانسته‌ای آن یخ را لمس کنی.

و اکنون که می‌خواهم مطلبی در رابطه با کشف یخ در بعد ازظهر دور دستم بنویسم بیش از هر چیزدر میابم که این لذت لمس، ربط زیادی به دانش و علم و سواد سینمایی ندارد چرا که هر چه از دریچه تحلیل و نشانه‌گذاری‌ها و علت و معلول‌ها می‌خواهم وارد شوم می‌فهمم که تنها در حال تقلیل دادن آن احساس به دانش و علم هستم، آن لحظه کشف در جایی بالاتر از دانش ایستاده است جایی که غریزه قرار است یک بار هم که شده صادقانه سخن بگوید.

این لحظه کشف برای من مجاورت زیادی با تسلیم شدن و به زانو در آمدن مطلق دارد، همچون آن مثال که تو اگر در اتاقی باشی و شکسپیر داخل بیاید به افتخار او می‌ایستی اما اگر مسیح به داخل بیاید، باید به زانو در بیایی. من پس از اینکه برای اولین بار در سکانس شام در فیلم «ویردیانا»ی بونوئل به زانو درآمدم و پس از آن سکانس شام در «جذابیت پنهان بورژوازی» و سکانس میز غذا (مدفوع) در «سالو» پازولینی میزهای غذا در سینما به شکل غریزی زانوهای مرا به لرزه درآورد.

شاید وقتی غریزه و عملِ خوردن در مقابل دوربین کرشمه می‌آید بونوئل می‌تواند وقت کند از آن عبور کند و به زیر پوستت رخنه کند و تمام آن کارگر‌ها و گداهایی که اکنون به کمک ویردیانای معصوم به داخل حریم خانه آمده‌اند، تمام آنچه پوسته‌ای از زیبایی اشراف‌زادگی است را کنار بزنند و عریان و خشن همه چیز را ویران کنند. نه نباید این حرف‌ها را بنویسم این حرف‌ها باز مرا به تالاب تحلیل می‌برد.

 کجا بودم؟ آهان داشتم از سکانس‌های میز غذا می‌گفتم و به زانو در آمدن… در همین لحظه سکانسِ شامِ «جشن» وینتربرگ را به خاطر می‌آورم که صدای اصابت هولناک قاشق با لیوان همچون ناقوس کلیسا که آمدن مسیح را نوید می‌دهد زانوهای مرا به لرزه در می‌آورد و این شام همچون شام آخری بود که مسیح عصیان‌گرتر بود و گناهکار را نمی‌بخشید و او را عریان در برابر سنگ مردم قرار می‌داد تا با نیچه در ترحم نکردن به گناهکاران هم‌گام شود… باز دارم در تالاب دست و پا می‌زنم….

بگذار این به زانو درآمدن را به یکباره کنار بگذارم.

 لمس یخ هر چند در مجاورت این به زانو در آمدن قرار دارد اما گویی نقطه مقابل اوست وقتی سکانس میز غذا در «بانوی تحت تاثیر» جان کاساویتس را دیدم، با حرکت کلوزآپ‌های سیال، و نگاه‌های کوچک و عمیق پیتر فالک و چهره‌های خشن و نگاه‌های معصوم مستندگونه کارگرها به زانو در آمدم، اما شاید برای من آن لحظه سینه‌فیلی آن‌جا شکل گرفت که جنا رولندز با نگاه‌های ترسان و پر از عشقش نام تک تک کارگرها را پرسید حال آنکه هنگام ورود آن‌ها به خانه از تک تک آن‌ها درباره آن‌که اسپاگتی می‌خورند یا نه پرسیده بود، چیست این پیچش هنرمندانه؟ چطور پیتر فالک عزیز دلت می‌آید بر سر جنا رولندز که با عشق به این فرزندان نگاه می‌کند داد بزنی و او را تحقیر کنی، این بار مسیح نیست مریم مقدس است مرا فراتر از به زانو در آمدن می‌برد و این همان لحظه کشف سینه‌فیلی است. او دستان مرا می‌گیرد و بلندم می‌کند و سرشارم می‌کند از لذتی که نمی‌دانم نامش چیست ولی از این‌که پیش از تیرباران، می‌توانم روزی آن بعد از ظهر دور دست، که این سکانس را دیده‌ام به خاطر بیاورم، مرا زنده نگه می‌دارد.