بیدار شو آرزو! فیلمِ کیانوش عیاری

هر آنچه دفن نخواهد شد

هیچ لحظه‌ای برای من بالنده‌تر از هم‌آوایی پایانی اَمیرو با موتورهای جت هواپیما نیست. اَمیرو در این لحظه برخلاف تمام مدت فیلم که گاه و بی‌گاه به باند فرودگاه سر می‌زند و از پشت حصار بر سر هواپیمای در حال اوج گرفتن نعره می‌زند، به ستیز با آن برنخواسته. او حالا یاد گرفته تا خروش موتورهای جت را با خود همراه کند. حالا دیگر هواپیمای غول پیکر نه بر اَمیرو که با اَمیرو نعره می‌زند. و خب عجیب نیست که در آن لحظه اَمیرو هم قد بکشد و تمام پرده را پر کند. بزرگ شود و شور زندگی را درون ما بیدار کند. من مدام در آن لحظه زندگی می‌کنم. اما. اما حالا آن هواپیما را با موشک زده‌اند و من چاره‌ای جز پناه بردن به ویرانه‌ها و آوار ندارم. چاره‌ای جز پناه بردن به «بیدار شو آرزو». که بنشینم بالای سر زندگی و بگویم: «بیدار شو دختر. اینا می‌گن مردی. اینا می‌خوان سرد باشی.»

عیاری در ابتدای فیلم از ایده بیاتی حرف می‌زند که از زمان زلزله 1357 طبس در ذهنش مانده. به فیلم کوتاهش «بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم»(1) که سر می‌زنم اما چیز بیاتی پیدا نمی‌کنم. و عجیب اینکه عیاری در 1383 طبس 57 را در بم زنده می‌کند و زلزله 6 – 7 ریشتری را هزاران ریشتر می‌خواند. چرا که خوب می‌داند بیرون کشیدن بدن‌های متلاشی شده از زیر خاک یعنی چه. مستند کوتاهش را شاید بسیاری از شما ندیده باشید اما حتما داستان عیاری از پیدا کردن جسد پسری که در راه نانوایی بوده را شنیده‌اید. این داستان را بارها در مصاحبه‌هایش تعریف کرده تا بر همین مهارتش تاکید کند. او حتی در «خانه پدری» نیز تمام توانش را می‌گذارد بر بیرون کشیدن مرده از زیر خاک و نشاندنش در پیشگاه ما. همین صور اسرافیل را در «بیدار شو آرزو» هم پیاده می‌کند. نه تنها پنج ساعت بعد از زلزله تصمیم می‌گیرد به بم برود و به بازیگرهایش بگوید: «نه نشد. دوباره. ببین تو الان یه کوه روی شونه‌هاته». بلکه تصویر دو خواهر از مجموعه عکس‌های پایانی «بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم» را از زیر آوار طبس بیرون کشیده تا داستان رعنا و مینا را در بم روایت کند.

همان ابتدای فیلم دو زن از زیر خاک بیرون می‌آیند. اولی معلم روستا ست و دومی رعنا که برای لحظه‌ای آواری که رویش ریخته را می‌جنباند تا بدانیم که در ادامه به او بازخواهیم گشت. این دو زن تنها کسانی هستند که در کل فیلم موفق می‌شوند به تنهایی از زیر آوار بیرون بیایند (2). اولی داستان را جلو خواهد برد و دومی بارور شدن دوباره زندگی از پس هر بلای ناگواری را یادآوری‌مان خواهد کرد. رعنا دختر خرد سال روستایی چند روز کنار جنازه مادرش زیر همان آوار می‌خوابد و برای خواهرش که گیر کرده آب و خرما می‌آورد. دخترک ظرفی برای جمع کردن خرما ندارد و برای همین به غریزی‌ترین شکل ممکن آن‌ها را داخل لباسش می‌ریزد. او آبستن زندگی است. از دامان طبیعت و پای نخل‌ها، هم‌آوا با آوازخوانی پرندگان نیروی زیستن را به زیر آوار و خاک هدیه می‌برد تا مردگان را زنده کند. عیاری در ستایش همین باروری نیز مسرورترین سکانس فیلم را به او هدیه می‌کند. بچه‌های روستا با خانم معلم مشغول بیرون کشیدن تخته سیاه دفن شده زیر آوار هستند که مینا از سفر دور و درازش روی یک صندلی چرخ‌دار و عجیب از راه می‌رسد. آن صندلی برای بچه‌ها معنایی ندارد جز از راه رسیدن اسباب بازی عجیبی که حسابی باید وارسی‌اش کنند و حقیقت تلخ پسش را با خنده‌هایشان تا مدت‌ها بپوشانند. مینا دیگر هیچ وقت راه نخواهد رفت.

من تمام مدت با آوار همزاد بوده‌ام. از آوار یک انقلاب تا آوار جوانی تسخیر شده‌مان و آوار همین امروز، همین حالا. حتی یادم است سقف خانه اجاره‌ای‌مان در محله یالدور مرند چطور روی سرمان ریخت. پنج سالم بود. همسن رعنا و خیلی زود با شاخه علفی که بعدِ چند روز از شکاف سقف رویید همبازی شدم. بعدتر هم با سینما، با هر بارقه‌ای از زیستن و بالیدن به خود بالیده و قد کشیده‌ام. قد سیاهی بلند است؟ باشد. هنوز نور را می‌بینم.

(1) «بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم» مستند کوتاهی است که کیانوش عیاری در سال 1357 و از زلزله طبس ساخته. این فیلم از آخرین تولیدات جنبش سینمای آزاد است و آخرین فیلم کوتاه عیاری.

(2) عجیب‌تر اینکه عیاری در کل فیلم تنها زن‌ها را زنده از دل آوار بیرون می‌کشد. او به دنبال زیستن است و نیروی باروری دوباره‌اش را در زن‌ها می‌جوید؟