تفاوت دیدگاه | گفت‌وگو میان اورسولا میِر و یاکوب برژه

گفت‌وگوی اورسولا میِر و یاکوب برژه درباره‌ی «خانه» (2008) و پدرت را دوست داشته باش (2002)

ترجمه: محمدرضا شیخی

یاکوب برژه: ربوده ‌شدن پدر توسط پسر نقطه‌ی عزیمت فیلم من است: «پدرت را دوست داشته باش». اما همین که نخستین تصویر «چرخ» در فیلم نشان داده می‌شود بزرگراه حضور خودش را تحمیل می‌کند. برعکسِ راه و جاده و البته تا حدی هم ریل راه‌آهن، به محض اینکه وارد بزرگراه می‌شوی دیگر نمی‌توانی از آن بیرون بروی… مگر اینکه به خروجی بعدی برسی. همین حرکات رفت‌وبرگشتی هستند که روایت و داستان را پیش می‌برند. به نظرم جذاب آمد که در همین راستا پسری داشته باشیم که با توجه به آشنایی با عادات رفتاری پدرش این را می‌داند که درست با ورود پدر به بزرگراه می‌تواند او را به چنگ آورد چون چنین کسی به سختی از بزرگراه خارج خواهد شد… بزرگراه روی جهان و فضای اطراف متمرکز می‌شود و امکان درام‌پردازی را فراهم می‌کند.

اورسولا میِر: ایده‌ی «خانه» هم واقعاً از دل بزرگراه بیرون آمد. مثل اکثر مواقعِ دیگر، هیچ سوژه‌ای برای فیلم نداشتم، هیچ فیلم‌نامه‌ای در اختیارم نبود. در دنیای من، واقعاً دکور است که بار داستان‌ها را به دوش می‌کشد؛ دکور، مکان‌نگاری، چشم‌اندازها، خطوط عمودی و خطوط افقی.

در این زمینه دو تصویرْ تعیین‌کننده بودند. وقتی در فرانسه دستیار ساخت یک فیلم کوتاه بودم جایی دیدم که روی زمین نوشته شده بود «نه به بزرگراه‌ها». فوراً برایم سؤال پیش آمد که چه کسی آمده علیه بزرگراه تظاهرات کرده. چرا تمام ساکنین یک روستا یا یک شهر آمده‌اند و با ساخت بزرگراه مخالفت کرده‌اند؟ تصویر دیگر در مسیر بزرگراه جلوی چشمم قرار گرفت. داشتم از بوردو به سمت پاریس می‌رفتم که خانه‌ای را در حاشیه‌ی بزرگراه دیدم. اعضای یک خانواده توی باغی نشسته بودند و بساط پیک‌نیک‌شان را در چند متری لوله‌اگزوز ماشین‌ها پهن کرده بودند و خوشحال هم به نظر می‌رسیدند. با خودم گفتم دیوانگی است که آدم وقتش را برای تماشای چنین صحنه‌ای بگذارد، چون از دید آن‌ها ماشینی که من در آن بودم با سرعت تمام در حال حرکت بود. همین رابطه‌ی متفاوت با زمان و فضاست که ذهنم را درگیر کرد. برعکسِ یاکوب، خودِ جاده فی‌نفسه مورد علاقه‌ی من نیست. «خانه» یک جور فیلم جاده‌ای «از زاویه‌ای دیگر» است. تنها نمایی هم که از سمت بزرگراه گرفته شده همان نمای پایانی است که در آن اعضای خانواده در امتداد بزرگراه راه‌شان را در پیش می‌گیرند و می‌روند.

یاکوب برژه: بزرگراه بطن روایت داستانی دو فیلم ما را تشکیل می‌دهد اما دیدگاه‌ها و نقطه‌دیدهای ما متفاوتند. اورسولا از آدم‌هایی حرف می‌زند که در حاشیه‌ی بزرگراه زندگی می‌کنند و شاهد عبور ماشین‌ها هستند در حالی که شخصیت‌های من جابجا می‌شوند. با این حال در «پدرت را دوست داشته باش» لحظه‌ای فرا می‌رسد که پدر و پسر در لاین اضطراری بزرگراه توقف می‌کنند. دیگر در حال حرکت نیستند. یک کامیون دقیقاً از کنارشان رد می‌شود و چیزی نمانده که با آن‌ها تصادف کند و اینجاست که بی‌رحمی بزرگراه ناگهان به چشم می‌آید. دقیقاً زمانی که در بزرگراه توقف می‌کنیم می‌توانیم متوجه «اوج خشونت»آن شویم؛ روی این عبارت تاکید می‌کنم. در حین رانندگی با سرعت 110 کیلومتر بر ساعت، همراه موسیقی [دانیل] بالاووئن در رادیو نوستالژی، هیچکس نمی‌تواند خشونت سرعت و ازدحام و سروصدا- یعنی تمام آن چیزهایی که شخصیت‌های فیلم اورسولا تحمل می‌کنند- را تصور کند.

اورسولا میِر: من تحقیقات گسترده‌ای انجام دادم، با آدم‌های بسیاری که در حاشیه‌ی بزرگراه‌ها زندگی می‌کنند ملاقات کردم، حدود هزار تا داستان داشتم. اما با خودم گفتم: به همین حضور منحصر به فرد اعتماد کن؛ خودت را از شر این داستان‌های ناچیزی که خودشان را می‌چسبانند و جلوی خلق این بزرگراه را می‌گیرند رها کن. خودت را روی این رودخانه‌ای متمرکز کن که جلوی خانه‌ی آن‌ها جاری است، این حضور تقریباً انتزاعی، پرسروصدا، تهاجمی و متخاصم، آلوده‌کننده، سلطه‌جو؛ این‌طوری بزرگراه بدل می‌شود به پرده‌ای که روی آن شخصیت‌ها روان‌نژندی‌های‌شان را اکران می‌کنند؛ انگار که آمده‌اند پیش روانکاو.

سروصدای بزرگراه را ضبط کرده بودم و فیلم را با گوش دادن به همین باندهای صوتی نوشتم که به طرز وحشتناکی سینماتوگرافیک بودند. با خودم تکرار می‌کردم: به ابزار و امکانات سینما، به این حضوری که تجلی‌بخش جنون خانواده است اعتماد کن.

یاکوب برژه: در نگاه من البته نه ابژه‌ی بزرگراه بلکه «ابژه‌ی ارتباطی» است که اهمیت دارد. باید از بزرگراه خارج شد تا به رابطه‌ای انسانی رسید. وقتی پدر با حرکتی خطرناک از بزرگراه خارج می‌شود پسرش هم او را تعقیب می‌کند. تصادفی رخ می‌دهد. پسر پدرش را داخل ماشین می‌گذارد و دوباره به بزرگراه برمی‌گردد. آن‌ها مجبور شده‌اند بزرگراه را ترک کنند تا بین‌شان پیوندی شکل بگیرد… بزرگراه در عین حال هم نشانه‌ای از پیشرفتی عظیم است هم مکانی برای تعدی و ازخودبیگانگی؛ این را در فیلم اورسولا حس می‌کنیم. در نگاه من بزرگراه بیشتر وجهی استعاری دارد؛ مدرنیته به نفی احساس و عاطفه تقلیل پیدا می‌کند.

اورسولا میِر: اما در نهایت، این خطر برای مادری که خانواده‌اش را مجبور کرده در آنجا زندگی کنند، نه از افزایش تردد دائمی ماشین‌ها یا سروصدا و سرعت، بلکه از بزرگراهی می‌آید که انسان‌ها در آن متوقف می‌شوند. در جریان راهبندان، او متوجه نگاه‌ها و صداها و خنده‌های آدم‌هایی می‌شود که در بزرگراه متوقف شده‌اند. این تنها لحظه‌ای است که در آن او بزرگراه را همراه بچه‌هایش ترک می‌کند تا برود پای یک درخت بنشیند. وقتی راهبندان تمام می‌شود مادر به سرعت برمی‌گردد.

یاکوب برژه: این صحنه‌ی راهبندان مرا یاد «آخر هفته»‌ی گدار انداخت. فوج ماشین‌های متوقف‌شده در بزرگراه باعث بی‌نام‌ونشانی فضا می‌شود. تصادف و ترافیک بُعدی انسانی به این فضا می‌دهند: تمام این آدم‌های بی‌حرکت در ماشین‌ها که یا دماغ‌شان را تمیز می‌کنند یا دارند با هم بحث می‌کنند…

بُعد سرنوشت آدم‌ها در این ازدحام و شلوغی ماشین‌ها نظرم را جلب می‌کند. می‌دانیم افرادی که باهاشان برخورد می‌کنیم، چه سرنوشتی دارند. وقتی داری رانندگی می‌کنی و در مسیر عکس شاهد تصادف زنجیره‌ای در بزرگراه هستی و ردیف ماشین‌های متوقف‌شده را مشاهده می‌کنی، می‌دانی ماشین‌هایی که دورتر با آن‌ها مواجه خواهی شد و دارند با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کنند، حدود ده ثانیه‌ی دیگر مجبورند فوراً پایشان را روی ترمز بگذارند.

من تمام دوران کودکی‌ام را به سفر گذراندم؛ نیمی از سال را در پرووانس بودم و نیم دیگر آن را در ژنو. قبل از رسیدن به بزرگراهی که آن روزها وین را به آوینیون متصل می‌کرد، مسیر حرکت‌مان پردست‌انداز بود و حالت تهوع به‌م دست می‌داد… به محض این‌که به بزرگراه می‌رسیدیم، همه چیز آرام و سریع و راحت می‌شد. مسیر بزرگراه پر از رستوران‌های بین راهی بزرگ، فروشگاه‌های شبانه‌روزی، مسافران تابستانی و حیات وحشی باورنکردنی بود… شخصاً بزرگراه همیشه برای من حس ماجراجویی داشته، گونه‌ای فرار به سمت سرنوشت.

اورسولا میِر: ارتباط من با بزرگراه و سوانح رانندگی اضطراب‌آلودتر است. می‌خواستم نشان دهم که چگونه این فضا به‌تدریج وجه انسانی‌اش را از دست می‌دهد و به مکانی صرفاً برای ماشین‌ها بدل می‌شود. کتاب تجربه‌ی سلب مالکیت [نوشته‌ی فابیِن کاوایه، 1998] کمکم کرد تا بفهمم آدم‌هایی که به خاطر اجرای پروژه‌ی ساخت یک بزرگراه از آن‌ها سلب مالکیت می‌شود چه حسی دارند. در این کتاب خانمی تعریف می‌کند که هولناک‌ترین مسئله برای او نه سروصدا و آلودگیِ بزرگراه بلکه این واقعیت بوده که فراموش کرده‌اند برای او راهی بسازند که بتواند از آن عبور کند. این آدم‌ها، آدم‌های فراموش‌شده‌اند.

یاکوب برژه: ما فیلم‌برداری را در بزرگراه‌های در حال ساخت یا بزرگراه‌های بسته انجام دادیم. چون گیوم دوپاردیو گواهینامه‌ی رانندگی نداشت، گاهی ماشین او را با یک کامیون حمل می‌کردیم، گاهی هم به وسیله‌ی کنترل از راه دور توسط یک بدلکار که سمت چپِ درِ ماشین و هم‌ارتفاع با چرخ ماشین پنهان می‌شد این کار را انجام می‌دادیم.

مشکل ما در اجرای سامانه‌ی تردد بود. یک سرِ بزرگراه «ورودی» بود و سرِ دیگر آن «خروجی». همه با سرعت 70 کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کردند که خُب وقتی فکرش را می‌کنیم می‌بینیم سرعت نسبتاً بالایی است. مدام احساس خطر می‌کردیم: نمایشی عظیم از حرکت ماشین‌ها و موتورها و کامیون‌ها. فیلم‌برداری را در قسمتی از بزرگراه بین سولور و بیِن در فرانسه انجام دادیم.

اورسولا میِر: در تمام مدت نگارش فیلم مدام از خودم می‌پرسیدم چطور قرار است بزرگراه پیدا کنم. به باندهای پرواز فرودگاه‌های متروکه هم رفتم، اما خُب در آن‌ها هم علف‌ها زیادی بلند بودند و هم مسیرها زیادی کوتاه. از بزرگراه‌های در حال احداث هم بازدید کردم، اما نه خط‌کشی داشتند نه گاردریل… دوست نداشتم کسی بداند داستان دارد در کجا یا چه زمانی اتفاق می‌افتد. همیشه یا تعداد پل‌ها زیاد بود یا میزان پوشش گیاهی. دنبال چشم‌اندازی انتزاعی‌تر، جهانشمول‌تر و کمی آمریکایی می‌گشتم… چیزی که یادآور وسترن باشد. تمام اروپا را تا کانادا زیر پا گذاشتیم. در نهایت آن قسمت مورد نظرم را در آخرین مرحله از جست‌وجوهایم پیدا کردم: قسمتی از یک بزرگراه در بلغارستان به طول 1.3 کیلومتر.

همراه صدابردارم تست‌هایی گرفتیم و از قسمت‌های مختلف بزرگراه فیلم‌برداری و صدابرداری کردیم. دنبال این بودیم که صدا واقعاً با تعداد خودروهای در حال تردد تناسب داشته باشد. به همین خاطر در بعضی صحنه‌ها سیصد «ماشین هنرور» وجود دارند که با سرعت بیش از 100 کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کنند! واقعاً فیلم را مثل یک پارتیتور موسیقی همراه با لحظات سکوت (برای اینکه تماشاگر بتواند کمی استراحت کند)، اوج و کات ساختم. صرفاً با یک آمبیانس صوتی سروکار نداریم بلکه صدای تک‌تکِ ماشین‌ها با ماشین مناسب تدوین شده: کار دیوانه‌کننده‌ای است!

یاکوب برژه: در جریان این گفت‌وگو داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که نگاه‌مان به بزرگراه چقدر متفاوت بوده. شخصیت‌های من مدام از بزرگراه فرار می‌کنند تا دوباره به آن برگردند. من با حضور و غیاب بزرگراه بازی می‌کنم. هر چیزی که به آن ربط پیدا کند مورد علاقه و توجه من است، استراحت‌گاه‌ها، پمپ‌ بنزین‌ها. البته حواسم به این هم هست که در اکثر فیلم‌هایم پمپ بنزین هم وجود دارد. در مورد این فیلم از خودم پرسیدم: «چه اتفاقی می‌افتد وقتی یک پدر و پسر “اتفاقی” در یک پمپ بنزین به هم برمی‌خورند؟» غرابت فوق‌العاده‌ و بی‌نام‌ونشانِ این مکان در این لحظه آشکار می‌شود. زمان به حال تعلیق درمی‌آید، همدیگر را می‌بینند. پدر از پسر می‌پرسد اینجا چکار می‌کند. پسر متوجه می‌شود که پدرش به او شک کرده… البته پل‌ها را هم دوست دارم…

اوروسولا میِر: تو به پل علاقه داری، من هم به تونل. موقع نگارش فیلم‌نامه با آنتوآن ژاکو واقعاً به آدم‌های جنگ‌ فکر می‌کردیم. زنی که فیلم را در سارایوو دیده بود اشک‌ریزان آمد پیش من و گفت که فیلم او را یاد جنگ و انبارها و همچنین تونلی انداخته که به کمک آن توانسته از شهر خارج شود.

یاکوب برژه: خشونت پیونددهنده‌ی دو فیلم ماست. بزرگراه مکانی مناسب برای حرف‌زدن از جنگ است. «پدرت را دوست داشته باش» همچنین فیلمی است درباره‌ی جنگی داخلی بین شخصیت‌ها.

منبع:

L´Imprevisible N°1 L´Autoroute Novembre 2015