«منیلمونتان» اثر دمیتری کِرسانُف
در ادبیات به جملاتی که ناخواسته دو یا چند معنای مختلف را در ذهن تداعی کنند، کژتابی یا ابهام ساختاری گویند. ملانقطهگیرانِ این حوزه نیز مغالطه در زبان میخوانندش. در سینما اما وضعیت به گونهای دیگر است. تصویر دو سویه را قدرتمند میدانند و با رویی گشاده به سراغ این ابهام میروند. با این حال نامش را در سینما چه باید گذاشت؟ به تاسی از زبان و حوزه ادبیات، کژتابی؟ بیتردید به بیراهه خواهیم رفت. خوانش و معنا کار سینما و طبعاً تصویر نیست که اگر بود، این تصاویر در سینما نیز باید به همان مغالطه معنا میشدند (چنانکه شدهاند به دست مفسران). برای اجتناب از آن و همزمان اهمیت این گریز، ترجیح میدهم نام یک بیماری را بر روی آن بگذارم و از تعریف فوق، تنها «ناخواسته»اش را بردارم. جای جمله، جسم بگذارم و جای معنا، احساس: این افراد دچار دوبینی حاد هستند و از یک جسم واحد، دو تصویر در ذهنشان احساس میشود. خوب که فکر کنیم، بیش از هر سبک و سنت سینمایی، این خصلت امپرسیونیستها ست. آنهایند که بیماری را در ورطه خیال به شور میرسانند؛ شوق میکنند، خیال برشان میدارد و از جدال این دو تصویر ناشفاف و شبحگون فیکشن میسازند؛ آنها گرچه دیگر جهان را با کیفیت و بیغل وغش نگاه نمیکنند، ولی در عوض صاحب دو تصویر در یک زمان واحدند. تصویری که مشاهده میکنند و تصویری که خیال. و اغلب این این خیال را به مشاهده گره میزنند. همانند یک مونتور، پای میز مونتاژ، سوپرایمپوز میآفرینند؛ احساس: شمِ زایدالوصفی که کلمات و ماده در ادای به حق آن ناتوانند. این دو تصویر، درآمیختنشان، منجر به خلق و تولید تصویری یکه از واقعیت میشود. (و نه بازتولیدی از آنها). تصویر تازه معنای کلمات را نیز مخدوش میکند. معنایی دیگر به آن میدهد. از این پس و در این مورد مشخص، منیل مونتان دیگر نام محلهای در پاریس، نام یک پل نیست. منیل مونتان دختری است که ناخواسته از باکرگی درآمده و به همراه نوزادش مات و مبهوت چرخش جهان است. این بیمار، این خیالباف، دِمیتری کرسانف نام دارد.
منیل مونتان همین دختر است. شاید از چشم یک بیگانه روسی. با کمی تخیل، از کجا معلوم که ایده فیلم، از دل پرسهزنیهای او، در همین گوشه و کنار پل به ذهنش نرسیده؟ خاطرهای از دوردست، دیدن دختری مغموم که به دور خود میچرخد. میخواهم بگویم چشم یک توریست او را در آن شلوغی یافته است. مکان آن چیزی بود که مشاهده میکرد و چهره آن چیزی که خیال. چهره به مکان گره میخورد، بزرگ میشود، مکان را در برمیگیرد و این لحظه آنی در ذهن توریست به مثابه یک تجربه حسانی ثبت میشود. ذهن پریشان، مرا به جایی دیگر پرتاب میکند. به فیلمی دیگر، برای بیان بهتر آن چه که در پیاش هستم: «چهرهها و مکانها»ی واردا. آنیس (طی سفرش به حومه پاریس) در پاسخ به سوال مرد ــ «چرا چهرهها را به مکانها میچسبانید؟» ــ میگوید: «هدف، قوه تصور است. ما چیزهایی را تصور میکنیم و از مردم میپرسیم که میتوانیم این تخیلات را به مکان شما بزنیم؟». کرسانف باید از که اجازه بگیرد؟ منیل مونتان متعلق به کیست؟ به این دخترِ خیابانگرد و آواره، یا به آن خیل سراسیمه؟ آنیس میگوید: «ولی ایده این است: باید با مردم باشیم. همراهشان.» مردم اینجا برای توریست، برای بیگانه چه کسی است جز این دختر تنها؟ آنیس میگوید:«از چهرهها تصویر میگیرم، تا از حافظهام بیرون نیفتند». نام توریست در سینما به بدی رفته است. خب، بله او نیز فقر را زیبا میبیند. اما او روح این فقر را نیز میبیند. میپرستد. نقشِ دختر را همسر زیبای خیالباف، نادیا سیبیرسکایا بازی میکند.
سینمای روایی، آنجا که علت و معلولها همهچیزند، نود دقیقه زمان میخواهد برای اثبات نیازهایش، و کرسانف این همه را به یک نمای نزدیک از چهره نادیا و تداعیهایی که چنان موجهای خشمگین بر این چهره هجوم میآورند، خلاصه میکند. البته که محال نیست. برای آنها که به جادوی فوتوژنی اعتقاد داشتند، این امکانی بود که باید بدان میرسیدند. فوتوژنی واقعیتی بود که در سینما زاده میشد، واقعیتی به مراتب برانگیزندهتر و همزمان به چنگنیامدنی. اسرارآمیز ولی فاقد رمزگانی خاص. چهره منعطف نادیا ــ که کودکی، نوجوانی و زنانگی را همزمان در خود دارد ــ در کلوزآپ همسرش سراسر فوتوژنیک است. دربردارنده نیروی حیات و برهمزننده شیشههای حائل. جایی که جسم و روح به فاصلهای کم از هم قرار میگیرند. تداعیهای نادیا گسترده است، به سالهای شیرین و آرام اوان کودکی بازمیگردد؛ سالهایی که با نشاطی روشن همراه بود؛ سالهایی که شیرینکامی شعلهای پایدار بود و زمان قتل خانوادهاش فرا نرسیده بود. و سپس بازمیگردد و به روحی بدل میشود که آدمها، درشکهها و ساختمانهای شهر به دورش تاب میخورند و سپس بیتوجه به او، با خشونت، روحش را لگد میکنند. اما نادیا پیش از این نیز، خود عادت به چرخیدن داشت. دست خواهرش را میگرفت و میچرخید. به دور دوستپسرش نیز. کودکتر که بود، پشتک میزد در زمینی سبز و به گونهای دیگر میچرخید. برای کرسانف که فرمالیست بود، این ایده در سطوحی دیگر هم دنبال میشد. او منیل مونتان را پر از اشیای دوار کرده بود. هرچیز چرخمانندی را در قاب میگرفت و به مثابه جزئی بیقرار نشانش میداد. چنان که گفتی زمان (در شمایل ساعتها) به نیابت از او ، نگران سرنوشت نادیاست.(سرنوشت در شکل چرخها). و این همان جدال آغازین است که همه در یک تصویر، در کلوزآپ نادیا رخنه کرده است. جهان به دور او خواهد چرخید یا او به دور جهان؟ زور اولی میچربد. اما این چهره چون یک مکان، منیل مونتان، تنها مکانی خواهد بود که از اسارت زمان در امان و باقی میماند.