درباره «روز بعد» ساخته هونگ سانگ-سو
نوشته: سعید درانی
– «واقعیت چه معنیای میده اگه نتونی اون رو به چنگ بیاری!»
+ «ما نمیتونیم واقعیت رو به خاطر طبیعت نامشخصش بفهمیم. اون واقعیت یک چیز کاملا جداست.»
– «چطوری میفهمی اون چیزی که به عنوان واقعیت فرض میگیری، توهم نیست؟»
این گفتگو که بین آرئوم (کیم مان-هی)، کارمند تازه یک شرکت انتشاراتی کوچک، و بونگوان (کُوان هائه-هیو) رئیس آن برقرار است. گرچه یک گفتگوی ساده بهنظر میرسد، اما در عین حال شالوده کلی فیلم را شکل میدهد. مسیری که از این گفتگو شروع میشود، در فیلم بُعد جدیدی به سبک (یا ضد سبک) هونگ سانگ-سو میبخشد. نه به این معنا که آدمها نشستهاند و فیلم را توضیح میدهند، بلکه این گفتگو وقتی به واقعیت زندگی آنها و احساسات پیچیده فیلم وصل شود، در سطح ناخودآگاه آنها عمل میکند. این ناخودآگاه البته به درجه زیادی از خودآگاهی برخورد میکند که بخش مهمی از آن به بیرون از فیلم و به کارگردان آن برمیگردد و بخش مهمی هم به داخل فیلم، در برخوردهای بین آدمهایش. و این خودآگاهی ِدرون فیلم به عنوان چیزی عمل میکند که در کمتر فیلمی از هونگ سانگ-سو میتوانیم ببینیم. ایده اولیه «روز بعد» مثل تمام فیلمهای او به شکل سادهای شروع شده است: از مردی که صبح خیلی زود، تنها در تاریکی (مطمئنا همراه با کوله پشتیاش) از خانهاش بیرون میآید تا به محل کار برود. این خط داستانی که جلوتر میرود، لایه دیگری (به صورت قابل پیشبینی) به آن اضافه میشود که گرچه در این فیلم همچون فلاش بک جلوه میکند، اما ماهیت مبهمش در شروع میتواند آن را مثل یک خیال جلوه دهد، یک توهم (مخصوصا با کیفیت رویاگونهای که آن صدای مرموزِ هنگام بیرون آمدن بونگوان از خانه به فیلم میبخشد). البته در نگاه به این لایه دومِ داستانی نمیتوان نادیده گرفت که در اولین لحظات خود با شک یک زن نسبت به شوهرش شروع میشود. اگر در «دوربین کلر»(2017) لایههای داستانی درهم تنیده میشدند و فیلم مرزی برای آنها قائل نبود، در «روز بعد» اینگونه نیست، با این که تا لحظهای که همسر بونگوان به دفتر او میآید ما حتی از واقعیت داشتن این تصاویر هم مطمئن نبودیم، اما تا یک صحنه بخصوص در میانه فیلم، دو خط داستانی با مرز مشخصی همچون دو خط موازی جلو میروند: در مسیری که بونگ-وان تا دفترش طی میکند، آنها همچون تصاویری تداعیکننده با مودِ کاملا متفاوتی نمایش داده میشوند. کیفیت سحرآمیزشان از این میآید که به عنوان یک پیوستار به تصاویر حال ارائه و در هم حل میشوند اما در هر صورت قابل تشخیصاند که کجا به چه چیز نگاه میکنیم. حتی بلافاصله پس از گفتگوی رستوران به تصویری برمیخوریم که در آن مرد به بزدل بودن خود اعتراف میکند، درحالی که قبل از آن به شکلی دیگر برای اعتقاد نداشتن و زندگی نکردنِ زندگی در شکل کاملش به ترسو بودن محکوم شده بود؛ اینها شاید خاطراتی باشند که این گفتگو به یاد او آورده است. شاید هم نه، اما باز هم قابل تشخیصاند.
پس از اینکه همسر بونگوان با اشتباه گرفتن آرئوم با معشوقه شوهرش او را کتک میزند، مرد اقرار میکند که عشقی که قبلا وجود داشته اکنون دیگر تمام شده است. بعدتر در رستوران میگوید که معشوقهاش یک ماه است که به خارج رفته و از او خبری ندارد پس حق داریم وقتی که در نمایی معشوقه او را در بیرون رستوران ببینم با وجود کم شدن نامحسوس تفاوتهای این دو لایه داستانی آن را به عنوان بخشی از تصاویر اول فیلم در نظر بگیریم حتی وقتی در ادامهی همان شب، این دو را بیرون رستوران در آغوش هم میبینیم باز هم نمیتوانیم اعتماد کنیم؛ این باید مربوط به یک زمان نامعلوم باشد، یک خاطره. اما در یکی از کلیدی ترین لحظات فیلم، تصویر که عقب میکشد، آن دو را در آغوش هم در کنار آرئوم نشان میدهد. این باز شدن تصویر همزمان نگاه فیلم و ما را به این دو لایه داستانی و ماهیتشان نیز باز میکند، و همچنین دیدمان را بر روی این آدمها و احساساتشان. گویی با این عقب کشیدن فیلم ماهیت این انسانها را برای ما در یک کلیت نشان میدهد و نمایان میکند. با این حرکت نه فقط دو لایه را به هم وصل میکند، بلکه خاطره و خیال را به حقیقت اکنون، کاملا در دسترس و قابل لمس تبدیل میکند. تمام حرفهایی که مرد تا الان زده بود زیر سوال میرود، خب مگر او نبود که چند ساعت قبل میگفت: «کلمات بی ارزشتر از آن هستند که واقعیت را نمایان کنند.» ولی فیلم اتفاقا درباره این میشود که چگونه سخنانمان، دروغهایمان، واقعیت را دفرمه میکند. خودآگاهی درون فیلم همینجاست؛ نمایشی درون فیلم شکل میگیرد که نتیجهاش عدم اطمینان نسبت به آدم آنسوی میز و احساساتش میشود و چون این نمایشها براساس دریغها شکل گرفته است، خودِ کنترلکننده را هم تبدیل به قربانی میکند. اکنون صحبتهای مرد در آن گفتگو بُعد جدیدی میگیرد: «چه هدفی؟ آیا واژهای مثل عشق راضیات میکند؟». حال احساسِ به بازی گرفتن زن را در این دیالوگ او درمییابیم: «فکر میکنم کنترلی بر زندگیام ندارم». از این لحاظ شاید بتوان آرئوم را سویه دیگری از کاراکترش در «تنها در شب، کنار ساحل» (2017) دانست؛ آنجا نیز ناواقعیتی که در مواجههی او با مردها رخ میداد، به تنفری علنی از مردها منجر شده بود. البته این مردها هم که در هر سه فیلم هونگ در این سال حضور دارند، ویژگیهای مشترکی را شامل میشوند: داد میزنند، گریه میکنند، میخندند، مست میکنند، درونیاتشان را فریاد میزنند و یا آن را در خود حبس میکنند. این ویژگیها آنها را در مرکز بازی و بزرگترین قربانی آن تبدیل میکند. بونگوان پس از این لحظه تمام حرفهایش را عوض میکند. حتی در یک صحنه، در کنار معشوقهای که میگفت مدتی است از او خبر ندارد روبروی آرئوم نشسته و به او میگوید که باید از محل کار برود. آرئوم هم آن خودآگاهی را به شکل دیگری در خود دارد: «حس میکنم در زندگیام نقش اصلی را ندارم». او اما نقشش را به پرسش میگیرد: «مگر تا الان برای ماندنِ من التماس نمیکردید؟». البته در این بازی که بین بونگوان، زنش، معشوقهاش و او شکل گرفته است، او نقشی فرعیتر را دارد و از آن بیرون میآید. وقتی که او را در تاکسی میبینیم، احتمالا اکنون دیگر در این لحظه نقش اصلی را خودش بر عهده دارد. و برای اولین بار در فیلم و در یکی از زیباترین تصاویر سینمای هونگ سانگ-سو، در حالی که نور خیابان بر روی صورتش به رقص درمیآید، باد موهایش را حرکت میدهد، و نگاهش به بارش برف است، تماشایش میکنیم. او نمایش را پس زده و در لحظه زندگی میکند. این همان باور و ایمانی است که از آن صحبت میکرد. این لحظات زیباست اما پایان فیلم همزمان هم تراژیک است و هم زیبا. او به انتشارات برمیگردد. ولی همانند دو غریبه با هم برخورد میکنند؛ تصویری آشنا در جهان فیلمساز که مشهورترینشان به «همین حالا، نه همون موقع» (2015) برمیگردد؛ اینکه آدمها دوباره از اول به هم برخورد میکنند تا شاید سرنوشت را جور دیگری رقم بزنند. اگر هونگ در «همین حالا، نه همون موقع» هرگونه ارتباط اخلاقی بین دو بخش فیلم را رد میکرد و آن دو را مستقل از هم میدانست، اینجا ولی دو بخش با هم برخورد میکنند و اساسا زمان و امر اخلاقی با هم معنا پیدا میکند: در میانه سوالات مرد (همان سوالات اول) آرئوم چند ثانیه مکث میکند و میپرسد آیا واقعا او را به خاطر نمیآورد. با این حرف، این صحنه در توالی صحنههای قبل قرار میگیرد (روز بعد؟)، مرد بعضی چیزها را شکستهبسته یادش است (او از جنس آن مردهای هونگ است که به خیلی چیزها توجه نمیکنند یا نمیتوانند توجه کنند). ولی وقتی آرئوم از او درباره معشوقهاش میپرسد او همان حرفهای قبل را به شکل دیگری میزند. چون ما با آرئوم به این تکرار پا گذاشتهایم مرزها برایمان روشن است اما در نهایت فیلم در ابهام تمام میشود. در سکانس پایان، زنی که داخل دفتر میآید را نمیبینیم، و نمیدانیم که اصلا بونگوان یادش مانده که در آن شب آرئوم معشوقهاش را دیده است یا نه…