«آزاد، مثل یک پرنده». این را یوشکا، کاراکتر فیلم «سالهای نوری دورتر» ــ که یک عمر آرزوی پرواز مثل پرندگان را دارد ــ میگوید. او با نگه داشتن پرندگان در انبارش و مطالعه بر روی آنها، این امید را دارد که روزی پرواز کند و از اینجا دور شود، سالهای نوری دورتر. او این جمله را به یوهان متصدی بار که درحال شستن لیوانهاست میگوید. این موقعیت میتواند وضعیت آدمهای آلن تانر، جستجویشان به دنبال آزادی و سرانجامش را ترسیم کند. این فیلمها شکست این آدمها در تلاششان برای حرکت به سوی آزادی را به تصویر میکشند. شما نمیتوانید ناگهان از زندگی که در آن قرار دارید ناپدید شوید، تناقض این است که آزادی شما بر اساس معیارهای بیرونی تعیین میشود، اینجا مفهومی به نام آزادی معنی ندارد و تخطی از چهارچوبهایی که برایتان تعیین شده، نتیجهای جز شکست نخواهد داشت. در «مسیدر»، آزادی جین و ماری آنجا تمام میشود که دیگر پولی برایشان باقی نمانده. آنها در راه رسیدن به آزادی، به چیزی جز سرگردانی و جستجویی برای هیچ نمیرسند. این چیزی است که یوهان که کارش در بار را رها میکند و سوی یوشکا میرود، به آن خواهد رسید. این آدمها آزادی ازآن خود ندارند، در عین حال در سطحی کلانتر مانع آزادی همدیگر میشوند. جایی در این میان پلِ «در یک شهر روشن» قرار دارد که در نامهای به زنش مینویسد: “من در سفر نیستم، از آنجایی که سفر با برنامهریزی و برنامه ریزی با کار همراه است. من هیچ نمیکنم.” و این هدف تمام کاراکترهای مرکزی تانر است که در این زندگی کسالت بارشان نیاز شدید به تجربه غیاب یک چیز مهم میبینند، نیازی به رهایی. و همگیشان دیر یا زود زمین میخورند وقتی آن غیاب جای خودش را به چیزی پوچ و مهمل میدهد. پل وقتی اول فیلم دارد از راهپله کشتی و از فضای خفقانآور و جهنمیاش بیرون میآید، چیزی را همان جا پشت سر خود رها میکند. تصمیم میگیرد که دیگر برنگردد. تصمیم میگیرد که آزاد باشد و به خیابانهای لیسبون پناه ببرد. در همین جاست که به صورت اتفاقی با رز آشنا میشود، یکی از متصدیان بار سینمای تانر که دنبال راهیاند برای فرار. در عین حال رز از آن همراهانی است که آدمهای تانر به صورت تناقض آمیزی به آنها وابستهاند. این آدمها با رقاصهها، فاحشهها و خدمتکاران همراه میشوند ولی در نهایت شکست میخورند. پل بعد از اینکه در خیابان های همین شهر کیفش را میزنند و شروع به دزدی و فروختن وسایلش میکند، دیگر نمیداند تا کجا ادامه خواهد داد. درواقع همین شهر است که رز را از او میگیرد، و رفتن رز نیز، آزادیاش را. چون پل، رز و شهر یکیاند، رفتن یکی به معنای از بین رفتن دیگریست. لیسبون فقط وقتی وجود خواهد داشت که رز در کنارش باشد. و رز هم برای پل در این مکان خاص وجود خواهد داشت. وقتی همسرش برایش مینویسد که یا الان برگردد یا هیچوقت، او فقط برایش تصاویری از دریا و کوچهها را میفرستد. درواقع قبل اینکه تصویر بدن رز در دوربین پل ضبط شود، این تصاویر شهر بود که در آن تجلی مییافت. برای همین وقتی رز از شهر میرود، پل تلاش میکند که با این شهر ارتباط برقرار کند و حس کند وجود دارد اما نتیجهای برایش ندارد؛ در صحنه کافه که در کنار مردم فوتبال میبیند، دوربین حرکت کرده و هیجان و لذت تمام آدمهای کافه را به تصویر میکشد و وقتی به چهره پل میرسد، به تحسیناش از زیکو، خط و نشان کشیدنش برای بازیکنها و به انتقادش از داور، دوربین چیزی دروغین را ثبت میکند که تظاهر به وجود داشتن میکند. پل تبدیل به همان ساعت برعکس روی دیوار بار میشود، “هیچ چیزی برای من وجود ندارد. من یک دروغگوام که سعی میکند حقیقت را بگوید”. چاقویی که پل میخورد معادل همان عقاب فیلم «سال های نوری دورتر» است؛ یوشکا توسط همین پرندگان کشته میشود و چشمانش از حدقه در میآید.
پل جهان را از طریق دوربین 8 میلیمتری کوچک خود ثبت میکند. این تصاویر از چهره خودش شروع شده و سپس کوچههای تنگ لیسبون، زنانی که رخت پهن میکنند، افرادی که ماهی میفروشند و تراموایی درحال حرکت را شامل میشود. این تصاویر رنگ و رو رفته جستجوی او را به عنوان یک پرسهزن در شهر ثبت میکند. اگر برای یوهان آزادی مسیری بود از شهر به بیرون از آن، برای پل از زندان شناورش است به سوی این شهر. ما نمیتوانیم یکباره ناپدید شده و رها شویم، اعمالمان، همسرانمان، فرزندانمان، آپارتمان و گذشتهمان باقی میماند. هر زمان که تصاویر دوربین 8 میلیمتری ظاهر میشود، همین ردپاها را زنده میکند، ناگزیری رهایی از آنها را. “خاطره و فراموشی از یک منبع میآیند”؛ اینها نه فقط تجربههایی که با معشوق دور از اینجا به اشتراک گذاشته میشوند، بلکه همزمان تصاویر خاطرات و فراموشی آنها از این تجربه ناکام آزادی هستند. این زمانی اثرگذار میشود که خیلی از مواقع بدون اینکه دوربینی نشان داده شود مستقیم به این تصاویر میرویم و مرزها کمرنگ میشوند. در صحنه جادویی پایانی، پل که برای برگشتن به کشتی دوربیناش را فروخته، در قطار به زنی زیبا خیره میشود، نه همسری وجود دارد و نه دوربینی، با این حال از چهرهی پل به تصاویر رنگ و رو رفته از چهره دختر میرسیم، تصاویری که آرام آرام به سیاهی میروند.