درباره «کله سرخ» آخرین ساخته کریم لکزاده
نویسنده: امیرهوشنگ للهی
تماشای فیلمِ کوچک و کم ادعایی مثل «کله سرخ» در سینمای ایران تجربه دلانگیزی است. فیلمی کمهزینه و پیشروتر از نمونههای خود. هرچند در مجموع فیلمِ ممتازی نیست و در کلیت مشکلات فراوانی دارد. بخشی از این مشکلات شاید به واسطه ناآشنایی با تجربههای سینمای معاصر جهان میآید. به طور خاص میتوان سینمای برونو دومون فرانسوی و لیساندرو آلونسو آرژانتینی را نمونههای متعالی این نوع برخورد با سینما دانست که لکزاده در پی آن است.
فیلم با تصویری از دو مرد آغاز میشود. یکی با لباسی قرمز رنگ در گوشه سمت چپ کادر نشسته است و دیگری در حال جستوخیز و سر و صدا که به او نزدیک میشود و در سمت راست کادر آرام میگیرد و شخصیت نشسته را تماشا میکند. و بعد تصویر در سیاهی محو میشود. این نمای سکانس افتتاحیه «کله سرخ» است.
«کله سرخ» دو داستان متفاوت را دنبال میکند. دو بخشی که تا اندازهای با هم در تضادند. بخش اول درباره انتقام خونِ برادر و بخش دوم ایده پرسهزنی در جنگل است. جنگل جایی است که برای فرهاد و به تبع آن برای مخاطبان برجسته و به یکی از شخصیتهای اصلی فیلم بدل میشود. اما مشکل در تنشِ این دو رویکردِ همزمان در فیلم است. یعنی داستانی با انگیزههای انتقام که وابسته به کنش و نمایشی بودن است، در نهایت با فیلمی بازیگوش و پرسهزن در دلِ جنگل که قرار است ما را به جهانی کابوسگونه فرو ببرد، سرِ سازگاری ندارد. به همین خاطر فیلمساز تلاش کرده خط داستانی مربوط به انتقام را تا جای ممکن کمرنگ کند اما تمام انتظاری که برای تماشاگر ساخته شده از موضوع انتقام، نیروی محرکش را میگیرد و متاسفانه بخش مدرنیستی فیلم که باید منجر به پرسهزنی و فرو رفتن در جهان کابوسهای فرهاد شود، برجسته نمیشود و با وجود نقاط و لحظات درخشاناش پتانسیل بالقوه فیلم را بالفعل نمیکند. این تنش فیلم را معلق بین الگویی از فیلمی کلاسیک و داستانی و فیلمی مدرن و شخصیتمحور نگه میدارد.
در «کله سرخ» با فرهاد مواجهیم. او به تنهایی زندگی میکند. در انزوا و سکوتی عجیب؛ چیزی شبیه یک مرده متحرک. پرتاپ سنگهای کوچک همکارش به شیشه چاپخانه او را بیدار نمیکند. اما سنگ بزرگی که شیشه را میشکند باعث بیدار شدن فرهاد میشود. همکارش به او میگوید: «میخوابی یا میمیری؟» و در طول فیلم و آشنا شدن با فرهاد این پرسش ما هم میشود. «کله سرخ» کیست؟ آیا انسانی منزوی و طرد شده است؟ چرا هیچ چیز از او نمیدانیم؟ اصلا چرا او اینطوری است؟ نه صحبتی، نه دوستی و نه آشنایی. حتی به خاطر نزدیک شدن کسی که میشناسندش فرار میکند، پنهان میشود و به همکارش میگوید به مرد بگوید اینجا کار نمیکند.
تا اینجا، داستان، ما را با شخصیتی پیچیده، آشنا و تلاش کرده است در همین سکانسهای نخست به شخصیت او عمق ببخشد. وقتی پای خانوادهاش به میان میآید بیشتر او را میشناسیم. او حتی در ابتدا به چاقو خوردن برادرش در ظاهر بیاعتناست. اما همین موضوع موتور روایت را به حرکت درمیآورد و شخصیت منفعل ما را وادار به کنش میکند. او با قطار به شهر زادگاهش بازمیگردد. آنجا با رضا و سمیه، برادر و خواهر کوچکترش آشنا میشویم. فرهاد 14 سال است خانه و خانوادهاش را رها کرده و به تهران رفته است. حتی از مرگ پدرش نیز آگاه نشده و هیچ کس این موضوع را به او نگفته است. هرچند در ظاهر اینگونه به نظر میرسد که این موضوع هم برایش اهمیت چندانی ندارد. پس از بازگشت به زادگاهش خانواده او را از ماجرای دعوای عموزادهها به خاطر زمینهای خانوادگیشان مطلع میکنند. عموها معتقدند، برادرشان پیش از مرگ، زمینها را به آنها فروخته است. از سمیه خواهر کوچکتر میشنویم پدر خانواده که «خانی» بزرگ و بانفوذ بوده در سالهای پایانی عمر گوشهگیر و منزوی بوده است. با کسی صحبت نمیکرده است و روی سرش حنا گذاشته و موهایش را به رنگ سرخ درآورده است.
در لحظه گفتوگوهای فرهاد و رضا و همینطور فرهاد و سمیه هم چیزهایی درباره پدرشان میشنویم. تصویری که فرهاد و سمیه از پدر مجسم میکنند، او را شخصیتی زورگو و سنگدل معرفی میکنند. رضا با شلیک پسرعمویش کشته میشود و پس از مرگ او، فرهاد دوباره به تهران باز میگردد اما اینبار شبحِ رضا به سراغش میآید و او را رها نمیکند. از اینجا به بعد اشباحی در زندگی فرهاد ورود میکنند. حضور رضا به عنوان شبحی زنده در زندگی فرهاد تا بازگشتش به روستا ادامه مییابد. یک روز صبح فرهاد اسلحه پدرش را برمیدارد و به تنهایی با شبح رضا پا به جنگل میگذارد. قهرمانی که این بار انگیزه کشتن یا شکار در جنگل او را به روستا میکشاند اما به تدریج با او در سفیدیِ برفِ جنگل فرو میرویم و سر از تاریخِ گذشته زندگی او در میآوریم. فرهاد به تاریخ گذشتهاش پا میگذارد و با حضور در جنگل با کابوسها و تاریخش مواجه میشود. پس از رضا، فرهاد شخصیتِ دیگری را میبیند. او از زمانی که به همراه یک گروه سیرک از روسیه به ایران آمده است، میگوید. و اشاره میکند، خان یا همان پدر فرهاد تمام اعضای سیرک را کشت تا بتواند زنِ بندباز سیرک را به دست آورد. او به فرهاد میگوید که نطفه روس است. تازه از این لحظه غرابت، تنهایی و طردشدگی فرهاد را درک میکنیم. تاریخ گذشته فرهاد به همراهِ اشباح احضار شده است و اکنون اندکی با شخصیت آرام و نامتعارف او آشنا میشویم. شب هنگام، شبحِ رضا به فرهاد میگوید برایش مهمانی دارد. و همین مهمانی لحظه رستگاری فرهاد است. گروه سیرک روسی مقابلش قرار میگیرند و برایش نمایش اجرا میکنند، و مادرش، همان زنِ بندبازِ روس او را پسر دلبندش خطاب میکند. زن روسیای که پدرش، خانِ روستا با کشتن تمام اعضای سیرک ربوده بود. فرهاد از مادرش میشنود که وقتی در همین جنگل به دنیا آمد، پدرش برف در دهانش میگذاشت تا خفه شود. هرچند شیوه گفتار مستقیم مادر به سبک و سیاق فیلم و کمگوییهای آن نمیخورد و تا اندازهای بدون ظرافت اجرا میشود و تمام اطلاعات را مستقیم به بیننده میدهد اما این لحظه، مهمترین و حیاتیترین لحظه فیلم است. فرهاد یا همان «کله سرخ» داستان و تاریخاش را میشنود. ما نیز با گذشتهاش آشنا میشویم. او نمیتواند فضای کابوساش را تحمل کند و با تفنگ پدرش شروع به تیراندازی میکند. او دُرُست در این لحظه شمایل پدر را بازسازی میکند. خودش نقش او را بازی میکند. هرچند اینبار اعضای سیرک تیر میخورند اما دوباره بلند شده و خندان از صحنه خارج میشوند. در این لحظه حساس برای فرهاد تاریخ، کابوس و واقعیت یکی میشوند. این همان نقطهای است که سینما از پسِ بازنمایی آن بر میآید. همان لحظهای است که والتر بنیامین پیش از این درباره عکاسی گفته بود. یک جور دیالکتیک سکون. این لحظه وقفهای است در زندگی فرهاد؛ انطباق واقعیت، تاریخ و کابوسهایش. سکونی که به واسطه لحظهای ناشناخته در زمانی نامشخص برای او رخ میدهد و او به کمک آن، خود را در مواجهه با تاریخ و زمان میبیند. این سکانس (مجموعه تصاویر مربوط به سیرک) به واسطه همین سکون واجد خاصیتی ماخولیایی میشود و همین خاصیت، سکانس سیرک را بدل به عنصری برای رهایی فرهاد میکند. یعنی پس از این لحظه، وقتی صبح فرهاد از خواب بیدار میشود تجربهای استثنایی را از سرگذارنده است. او موفق به تجربه تاریخ شده است. آن را به درون خود فراخوانده است و از قضا لکزاده نیز چنین کرده است. موفق شده اشباح و تاریخ گذشته شخصیت کمحرف، منزوی و طرد شدهاش را پیشِ چشمانمان بیاورد. تاریخ گذشته و اکنونِ شخصیت در لحظه کابوس بر هم منطبق شدهاند و این کار مهمی است که فیلمی بتواند اینچنین تاریخ شخصیتاش را برسازد و عینی کند. چیزی که فیلمِ لکزاده به آرامی و کُندی برایمان ساخته است و و در نهایت به ثمر مینشیند. این سکانس ماحصل منطق درونی بخش پرسهزنی فیلم است که جزء به جزء ساخته شده است و ما هم پا در آن گذاشتهایم. نماهای اکستریم کلوزآپ از روبهرو و یا نماهای تعقیبی از پشتِ سرِ فرهاد اینجا نتیجهاش را میدهد. لکزاده در فیلمی که در نگاه نخست نیاز به فاصلهگذاری دارد اما اتفاقا برای درک مخاطبان از پرسهزنیها نیاز به نزدیکی به شخصیت دارد، با انتخاب میزانسنهای مناسب مخاطبان را همراه شخصیت نامتعارف فیلماش میکند و در سکانس سیرک نتیجه دلخواهش را میگیرد. این پایان نخست است. پایانی که از کنش انتقام و خط داستانی فیلم فاصله دارد و به همین خاطر میتوان آن را پایان روند پرسهزنی شخصیت اصلی فیلم در جهان واقعی دانست.
فردای آن روز فرهاد، پسرعموی قاتلش را ملاقات میکند. این سکانس نسبت به نماهای پرسهزنی فرهاد که دوربین دائم به دنبالش بوده است و ما چهره او را از مقابل در اکستریم کلوزآپ دیدهایم یا از پشت سر دنبال کردهایم کاملا متفاوت اجرا شده است. در نمایی باز و با فاصله هر دو شخصیت مقابل هم می ایستند. و با صدایی بیرون از قاب صدای رضا به گوش میرسد. فرهاد به سمت صدا بازمیگردد و تیر میخورد اما پیش از آنکه زمین بیفتد شلیک میکند. این پایانِ داستان انتقام است. لکزاده هر دو بخش فیلمش را تمام میکند. اما از این لحظه به بعد فرهاد را به همراه برادرش میبینیم که خود به شبح تبدیل شده است. و هر دو در جنگل حرکت میکنند. و در سفیدی و سرمای آن فرو میروند. و این پایان سوم، در واقع پایان گشوده روند پرسهزنی اشباح فیلم است.
تصویر نخستِ افتتاحیه فیلم به همین معنا، تصویری برای پایان سوم فیلم است. یعنی اکنون و در انتهای فیلم میتوانیم آن دو را به هم متصل و پازل را تکمیل کنیم. اما شاید ساخت این دومی ضروری نبوده است. یا شاید ارائه تصویر نخست اضافه بوده است. فیلم از نحیف کردن خط داستانی ضربه خورده است. شخصیتها به درستی معرفی نمیشوند و بُعد پیدا نمیکنند. ضمن آنکه شخصیت رضا با بازی علی باقری تقریبا نامناسبترین شخصیت است و بازی بَد او هم به ناکارآمدتر شدن نقش کمک کرده است. کریم لکزاده بیش از همه درگیر ایده فرهاد، جهان او و پرسهزنیهایش بوده است و باقی فیلم را فراموش کرده است. شخصیت رضا و خواهرانِ فرهاد تقریبا رها شدهاند. همه اینها میتوانست فیلم را در مرحله ایده متوقف کند. اما دقت نظر لکزاده در خلق فضا و مود منحصر به فرد فیلم و همراهیاش با شخصیت فرهاد تا اندازهای پتانسیل فیلم را بالفعل کرده است و خلق تصاویر و میزانسنهای دقیق توانسته است نوید یک فیلمساز جوان را بدهد که از قضا دغدغههای متفاوتی نسبت به سینمای ایران دارد و قصد دارد تلاش کند پیشنهادهای تازهای هم به سینمای ایران بدهد. به همین خاطر میتوان تلاشاش را ارج نهاد و چشم به راه فیلمهای بعدی او بود.