نوشته: مسعود مشایخیراد
آب است زمان
تو سیمای حیات افتاده بر آبی(1)
سینمای ونگ کار-وای را با موسیقیها، ژستهای انسانی، حرکات گاه موقرانه و گاه سبکبالانه دوربین، رنگها و البته نورهای نئون به یاد میآورم. همه اینها در مجاورت با روایتهای اپیزودیک مالامال از تمنا و شخصیتهای تنها و پیچیده فیلمهایش بخشی از عناصر اصلی شکلدهنده حال و هوای فیلمهای او هستند. سینمای ونگ کار-وای بهواقع سینمای اتمسفر است؛ سینمای میل و تمناست؛ میلی تراژیک برای غلبه بر گذر زمان، برای دست یافتن و حفظ خاطرههایی که در حال فراموشی هستند. تأکید ونگ کار-وای در این میان بر مکانها و آدمها است. غایت نهایی اینجا انگار گیر انداختن و ثبت خطوط تنهای انسانی است؛ بدنهایی که فضا را میسازند و بدون حضورشان این مکانها چیزی کم دارند. نقطه تجسم شهر در سینمای کار-وای از چنین منظری میآید. از نگاهی نه کلان و کلینگر بلکه ریزبافت که شهر را از دریچه آدمها، زیستشان و احساسها و خاطرههایشان مجسم میکند؛ و همه این ظرافتهای بصری و روایتهای حساس فیلمهای او انگار بهنوعی در خدمت همین مجزا کردن لحظات و مکانهاست. مکانهایی که زمان و خاطرات را در خود حبس کردهاند. سینمای او در پی چنگ زدن به احساسها و خاطرههایی است که روزگاری حتی برای دقایقی چند در این مکانها نفس کشیدهاند. جلوههای نوری چشمنواز نئون در این میان کارکردی اساسی دارند. گذشته از آنکه فاش کننده احساسات هستند و در شکلگیری فضا نقش دارند عاملی برای برجسته کردن زمان هم هستند.
لای یو- فای و هو پو-وینگ زوج همجنسگرای فیلم «سرخوش در کنار هم»(1997) سرانجام پس از یک رابطه پرفراز و نشیب و آغازهای مکرر از یکدیگر جدا میشوند. در انتهای فیلم در قابی که با نوری آبیرنگ پر شده، فای را میبینیم که بهتنهایی به تماشای آبشاری میرود که هر دو آرزوی دیدنشان را داشتند. از این تصویر سرانجام به پلانی سحرانگیز از این آبشار میرسیم. اینجا هم این رنگ آبی است که خود را نمایان میکند. آن دو در جستوجوی مداوم برای رسیدن به میلی هستند که ناکام میماند. در فیلم «در حال و هوای عشق»(2000) تنهایی و خلوت سو لی-ژن و چو با خاکستریها و کرمها و سبزها نمایش داده میشود و هنگامیکه در رابطه با یکدیگر قرار میگیرند این قرمزها هستند که بهتدریج در فیلم پیدا میشوند. در «چانگکینگ اکسپرس»(1994) و «فرشتگان سقوط کرده»(1995)، تنهایی و احساسات شخصیتها با طیفی متنوع از نورهای نئون مؤکد میشود. سینمای ونگ کار-وای و اودیسههای شهری غمبار و هذیانیاش همیشه با اینگونه جلوهها سروکار داشتهاند. این جنس لحظات بهیادماندنی که زمان را در سیطره خود درمیآورند همچون فیگورهای فیلمها در ذهن مخاطب تهنشین میشوند. درواقع نقش این جلوههای نوری را میتوان همچون ترفندهایی که شخصیتهای فیلمهای او برای از یاد نرفتن به کار میبرند بهحساب آورد؛ همچون معشوق از خاطر رفته شخصیت آدمکش فیلم «فرشتگان سقوط کرده» که برای اینکه از یادش نرود، موهای خود را طلایی کرده است. درواقع این جلوههای نوری در کنار دیگر جنبههای سبکی کار-وای لحظه را برجسته میکنند.
«روزهای دیوانگی» نخستین همکاری ونگ کار-وای با کریستوفر دویل است. دویل در مقام استادی چیرهدست تأثیری چشمگیر در خلق اتمسفر فیلمهای کار-وای داشته است؛ اتمسفری که اینجا در «روزهای دیوانگی»(1990) حال و هوایی دلگیرتر از همیشه دارد. یودی و سو لی-ژن (مگی چئونگ) در روز شانزدهم آوریل یک دقیقه مانده به ساعت سه بعدازظهر پیمان میبندند که برای یک دقیقه با یکدیگر دوست باشند. یودی به لی-ژن میگوید که به خاطر همان یک دقیقه او را فراموش نخواهد کرد. اما حال لی-ژن پس از اینکه ارتباطش با یودی به پایان رسیده، در تقلایی مأیوسانه برای فراموش کردن همان یک دقیقه است. شبی به بهانه گرفتن وسایلش و البته باانگیزه ترمیم رابطهاش به خانه یودی میرود و همانجا هست که نخستین بار پلیس (اندی لائو) را میبیند. لی-ژن دلشکسته در پی شخصی است که حرفهایش را به او بزند تا دیوانه نشود. پلیس هم بعد از چند شب همراهی با او، سرانجام از یودی میخواهد که سکوتش را بشکند. آن دو شبهنگام در خیابانی خلوت در میان مسیر ریلهای تراموا با گامهایی آرام پرسه میزنند؛ ریلهای تراموایی که در حکم نشانهای بر یک زمان سپریشده هستند. دوربین از زاویهای سرپایین از فاصلهای کم آن دو را تعقیب میکند. هر از چند گاهی نور چراغ اتومبیلی بر آنها میافتد و قامت خیس و بارانزده آن دو را با جزئیاتی بیشتر نمایان میکند. انعکاس نور سبز رنگی بر روی کف خیابان خیسخورده، به شکلی محو حاشیه قاب را منقش کرده است. این آخرین شبی است که پلیس و سو لی-ژن با هم میگذرانند. این از آن جنس لحظات در فیلمهای کار-وای است که دو بدن در یک مراسم آیینی گویی رقصکنان در کنار هم میآیند و اصلاً همین حضور فیزیکی، همین دو فیگور درمانده و تنها هست که به آن لحظه و به آن مکان ارزشی مقدس و فراتر از یک لحظه معمولی میدهد، که در ذهن ثبت و بدل به خاطرهای شود که با گذشت زمان دیگر نمیتوان لمسش کرد. این نور نقش بسته در قاب آن را مجزا و همزمان بدل به لحظهای خصوصی میکند؛ همین است که در هر بار مواجهه با حسی از دلتنگی به سراغش میروم؛ گویی که از دل یک تاریخی شخصی به آن مینگرم. جایی که احساسی و میلی در آستانه کشف، سربسته و ناکام میماند.
1. از شعر زمان و تو از آیتن موتلو/ ترجمه صابر مقدمی