نویسنده: سعید عابدی
اگرچه «خانهای از خیزران» (1955) در شمار فیلمهای مشهور فولر قرار نمیگیرد اما به شرحی که در ادامه خواهد رفت، این بی ــ مووی جمع و جور، از جهتی دیگر در کارنامه او اهمیتی بسیار خواهد داشت.
شاید مهمترین دغدغه ساموئل فولر در تمام دوران فیلمسازیاش که، به شکل رگه پررنگی در کنار داستان فیلمهای اصلیاش به آن پرداخته است، نژاد پرستی و مساله مقابله با آن باشد (با توجه به این نکته که او را میتوان یک کارگردان مولف نامید؛ نگاهی گذرا به کارنامهاش این را به ما خواهد گفت). او اختلاط نژادی را همواره ارج مینهد و مکرر در فیلمهایش به آن اشاره و تاکید دارد.«خانهای از خیزران» (که در ایران با نام «سرقت در ژاپن» ترجمه و اکران شد*) بدینخاطر که این دلمشغولی فولر را به شکل پررنگی در تصاویر و داستانش مورد توجه قرار میدهد ممتاز است. بنابراین با توجه به اینکه مدتها از زمان ساخت فیلم میگذرد، بهتر است به جای ریز شدن و دقت در سکانس به سکانسِ فیلم، از زاویهای بالاتر و از منظر فوق به فیلم توجه شود؛ دغدغهای که برای آن سالها بسیار جسورانه و پیشرو محسوب میشد: هنوز یکسال نیست که دیوان عالی آمریکا ممنوعیت تفکیک نژادی مدارس را تصویب کرده است. (این در حالی است که تا مدتها بعد ایالتهای جنوبی از اعمال این حکم سرباز زدند.) و از اولین نامزدی اسکار یک بازیگر آفریقایی ــ آمریکایی نیز تنها یکسال میگذرد (ونسا دندریچ). فولر اما قبلتر از آن به سراغ تصویر همنشینی نژادها در یک قاب میرود و با این کنش خود تاریخ را اصطلاحاً بحرانی میکند. بنابراین پیش از تمرکز روی «خانهای از خیزران» بهتر است رد پای این دلمشغولی را در دیگر فیلمهای فولر دنبال کنیم تا پر رنگی این دغدغه بیشتر آشکارگردد و آنگاه به جایگاه فیلم در متن این تفکر بپردازیم:
در «کلاهخود فلزی» (1951) که سرآمد فیلمهای جنگی فولر است دیالوگی بین یک نظامی ژاپنی ــ آمریکایی و یک کرهای که دستگیر شده در میگیرد که عصاره نگاه فولر به مساله نژادی است؛ وقتی اسیر به نظامی آمریکایی گوشزد میکند ما هر دو از یک نژادیم و امریکاییها از ما متنفرند او جواب می دهد: «بله من یک ژاپنیام اما یک ژاپنی آمریکایی»:
تصویر آرمانی و دلخواه فولر درباره مساله نژاد در پایان جنگ و در همین فیلم شکل میگیرد جایی که سه نژاد مختلف در یک دسته پس از غلبه به دشمن درکنار هم به تصویر کشیده میشوند:
در «کیمونوی سرخ» (1959) نیز جو و چارلی از دو نژاد مختلف، زوج کارآگاهی هستند که باید پرونده قتلی را حل کنند. آنها از جنگ کره دوستان صمیمی بودهاند و حتی – آنگونه که در فیلم اشاره میشود ــ خون یکی در رگهای دیگری در جریان است ( تاکید بر اختلاط نژادی). نقطه عطف داستان آنجاست که «جوی» ژاپنی از نگاه «چارلی» آمریکایی برداشت نژادپرستانه میکند و عشق و دوستی و موقعیت کاریاش را رها میکند. اما در بازگشایی گره داستانی فیلم سوتفاهمات برطرف میشود و او دوباره به حالت سابق بازمیگردد:
در «راهروی وحشت» (1963) ماجرا جالبتر است. فولر نژادپرست و قربانی را در یک نفر جمع میکند. «ترنت» عقده سرکوب شده نسلهای سیاهی است که مورد ظلم قرار گرفتهاند و او اکنون آن را همچون انعکاسی پس میدهد. تاکیدی که فولر بر روی شخصیت او دارد عملا باعث شده مهمترین بیمار راهروی وحشت باشد و مخاطب بیشترین همدردی را نسبت به او پیدا کند:
در «بوسه عریان» (1964) طیفی از نژادهای سیاه و سفید و زرد در کودکان آسایشگاه به تصویر کشیده میشوند که به طور یکسان مورد محبت وعنایت «کِلی» قرار میگیرند تا تساوی و عدالت مورد تاکید قرار گیرد:
نقطه اوج توجه و تاکید فولر به این موضوع در فیلم «سگ سفید» (1982) تجلی مییابد. جایی که کل داستان حول نژاد پرستی شکل میگیرد. فیلمی که عصاره همه نتیجه گیریهای فولر درباره این مساله است و او پس از سال ها در یکی از بهترین فیلم هایش و در واپسین سالهای کارگردانیاش به نتیجهای قطعی و شوکآور دست پیدا میکند:
بار دیگر به «سگ سفید» بازمیگردیم.
«خانهای از خیزران» در کنار داستان سرقتی که تعریف میکند، دغدغه همیشگی فولر را نیز به تصویر میکشد اما مسئله در جایی جالب میشود کهیک راسیسم برعکس مورد توجه کارگردان قرار میگیرد. یعنی برخلاف همیشه که نژاد سفید خود را برتر قلمداد میکرد و نژادپرستی از جانب آن اتفاق میافتاد، در این فیلم نژاد زرد است که خود را برتر میبیند و از اختلاط با نژاد دیگر احساس شرم میکند. اولین نشانه آن در سکانس زیر هویدا میشود :
«سندی»، ضد قهرمان فیلم که فکر میکند «ادی» نزد ماریکو بوده و او ابتدا دروغ گفته است، به سراغ ماریکو میرود، روبرویش میایستد و از او می پرسد: «احساس شرم میکردی؟ شما دیگه چه آدمهایی هستید! ممکن بود بهخاطر این دروغ او را از دست بدهی !!»
در سکانسهای بعد وضعیت بغرنجترو اشارهها صریحتراست:
ماریکو آشکارا پیش ادی مانده است اما رفتار محلیها با او تغییر کرده. دیگر جواب سلام او را نمیدهند و اجازه صحبت کردن با فرزندان آنها را ندارد.
ماریکو: «مشکل تو نیستی ! مشکل از منه و مردم من ! تو درک نمیکنی و هیچ خارجی دیگری هم درک نمیکنه! اونا بودنِ بودن من با تو را بیاحترامی به خودشون تلقی میکنند»
فولر با این فیلم هر نوع نژاد پرستی را از هر گروه و نژادی محکوم میکند. وقتی زوج ماریکو و اسپنیر را در پایان فیلم به هم میرساند نشان میدهد که چقدر به برابری نژادی خوش بین است و چقدر به اختلاط نژادهای مختلف ایمان دارد:
خب حق هم دارد. او هنوز به نیمه عمر خود نرسیده است. هنوز حدود چهل سال مانده تا «سگ سفید» ساخته شود. هنوز چهل سال مانده تا روزگار، شرنگ تلخ تجربه را به فولر بچشاند تا به او ثابت کند نژاد پرستی دقیقا مثل بیماری هاری است؛ اگر در بدن حیوانی، آدمی یا ملتی رفت الا به مرگ در نیاید. در واقع «سگ سفید» و «خانهای از خیزران» از این منظر دو طیف مقابل هم هستند. دومی خوشبین ترین و شاید ساده انگارانهترین فیلم فولر به مساله نژادی است و «سگ سفید» سیاهترین و تلخترین و به گمان من واقعبینانهترینشان. چهره غمبار و مستاصل «آقای کیز» (پاول وینفیلد ) در آخرین سکانس سگ سفید در واقع چهره خود ساموئل فولر است که بعد از چهل سال دغدغهمندی به این مساله با چنین نتیجه هولناکی مواجه شده است:
اما در «خانهای از خیزران» پارادوکس طعنه آمیزی وجود دارد که گوشزد کردن آن خالی از لطف نیست. این پارادوکس ــ که احتمالا از فضای حاکم بر هالیوود و جامعه آمریکا که پیش از این بدان اشاره شد میآید ــ مثل قانون نانوشتهای بر ناخودآگاه کارگردان اثر میگذارد:
داستان فیلم در ژاپن میگذرد اما قهرمان فیلم یک آمریکائی است. ضد قهرمان آن هم یک آمریکائی است. گویی یک فیلم گانگستری آمریکائی را میبینیم که بر بستر توکیو میگذرد. دسته دزدها هم کلا آمریکائیاند. ژاپنیها بیشتر مغازه دارانی هستند که برای امنیتشان متوسل به آمریکائیهای قلدر شدهاند یا رقاصههایی اند که در آغوش یانکیها جا گرفتهاند. پلیسهای ژاپنی عملا هیچکارهاند و در سکانس پایانی حتی از بازرس آنها هم خبری نیست. «سندی» پلیسهای زرد پوست را ترق و ترق مثل پشه میکشد و تنها یک سفید پوست است که توانائی کشتن یک سفید پوست را دارد:
این برتری ناخودآگاه سفیدها در فیلم خنده تلخی است بر خوش خیالی کارگردان ما که پیشاپیش شعار آرمانگرانه جذابش را عقیم و از پیش شکست خورده اعلام می کند.
*فرهنگ جهانی فیلم تالیف بهروز دانشفر ص 148