دربارهی «نرگس» ساختهی رخشان بنیاعتماد
نوشته: بنفشه جوکار
– «خانم، پسرتون چه کار میکنه؟»
– آفاق در بهت سرش را بالا میآورد: «پسرم؟»
لحظهای قبل نرگس با سینی چای وارد شده و آفاق سرتاپای او را برانداز کرده است. سرتاپای رقیب را. اما وقتی این سوال را از زبان مادر نرگس میشنود، دیگر رقابتی در کار نیست. او از بازی کنار گذاشته شده است. هنگامی که عادل کتکخورده از پیش مادرش به خانه آفاق میرود، او خوشحال ازینکه دوباره زخمی در عادل هست که او را به خانهاش کشانده میگوید:«پول میخواستی که اینجا بود». همه چیزی که آفاق در این سالها بهخاطرش توانسته عادل را کنار خود نگه دارد. اما حالا مساله چیز دیگریست. عادل مادری میخواهد که برایش به خواستگاری برود. نقشی که سالها از زن بودنش پیشی گرفته و نتوانسته عادل را به عشق مجاب کند. چهرهی درماندهی آفاق در زیبایی تهنشین شدهی فریماه فرجامی پیر و شکسته مینماید. اما او به بهای ماندن در بازی، نقش دیگری را میپذیرد و حالا زنی روبهرویش نشسته که او را به نام میخواند؛ مادر. روی صورت مبهوت اوست که صدای ضرب عروسی شنیده میشود. اما اندوه نه تنها در چهره آفاق که در چهره تمام زنان موج میزند.. صدای شادی، صدای آدمها نیست و اگر صدای دایره و تنبک نبود، به سختی متوجه میشدیم که اتفاقی در حال وقوع است. چهبسا اندوهی که در چهره تک تک زنان تکثیر شده، حکایت از سرنوشت جمعی آنها دارد. چهرههایی تهی از امید که آينده را بهچشم دیدهاند.
ایستار پیشتر در پروندهای مفصل به سراغ قاب عکسها رفته بود: «عکسهای لکدار». چهبسا برگشتن به این تکفریمها، زنده کردن دوبارهی جهان مردگان باشد. اما با شروع تیتراژ آغازین و پراکندهشدن عکسهای کهنه در پلانهای فیلم راهی نمیماند انگار جز همان بازگشت، اما با تفاوتی آشکار؛ اینبار مردهها به عکسها پناه آوردهاند. همهی چیزهای خوب در عکسهاست. زندگی و اوقات خوش چیزی متعلق به گذشته است. نه به این خاطر که پیشینه تاریخی ما در فراموشکاری از سالهای دور باعث شده که زمان گذشته، زمانی عجین شده با خوشی باشد، بلکه بهخاطر از دستدادن جوانی، و تصویرش که مدام این از دسترفتن را یادآوری میکند.
مثلاً در جایی از فیلم آفاق و عادل بگو مگو میکنند و آفاق از عادل میپرسد: «به چیچیت مینازی؟» عادل پاسخ میدهد: «به جوونیم». در جای دیگر وقتی عادل به خواستگاری نرگس آمده است مادر نرگس به او میگوید: «پاشو بیا پیش مهمونها و وقتی با مقاومت نرگس مواجه میشود به او میگوید:«فکر کردی تا کی جوونی و بر و رو داری؟» یا در سکانسی که آفاق و نرگس در غیاب عادل دردودل میکنند، درست زمانی که آفاق از سرگذشت تیره و تارش میگوید، و شوهری که رهایش کرده ، نرگس از او میپرسد: «حتماً اون موقع خیلی جوون بودید؟» این تاکیدها به جوانی برای بیرون راندن آفاق از روایت است.

هنگامی که بعدتر عادل بهخاطر دزدی به زندان میافتد و نرگس و آفاق در خانه تنها هستند، نرگس میگوید:
«کاش همون اول بهم میگفتین»
«زنش نمیشدی؟»
«نمیدونم. ولی اگه میدونستم میتونستم درستش کنم»
آفاق بهطعنه میگوید: «خیلی خودتو قبول داری» طعنه او به امیدیست که هنوز در آنها زنده است. امیدی که به جان عادل افتاد و او را از آفاق گرفت. عادل را دو نیمه کرد و آفاق به نیمه کمتر راضی شد. راضی به اینکه گاهی به او سری بزند و دردش را چاره کند. همانطور که به نرگس میگوید: «هیچ دردی نیست که درمون نداشته باشه، الا بیکسی». حرفی که در سینه نرگس میماند و بعدها که در «بانوی اردیبهشت»(1376)، در لابهلای فیلمهای فروغ کیا میبینیمش، از آفاق نقل میکند. اینبار تهی از امید و همسو با آفاق.
نرگس درکنار مادرشوهرش نشسته است و آفاق در کنار زنی که عادل را از او گرفت دراز کشیده است. در غیاب عادل، اما آنها هر دو زنهایی هستند که چیزهایی را از دستدادهاند و میتوانند از جاهای خالیشان با یکدیگر حرف بزنند. آفاق از گذشتهاش میگوید. پراکنده اما در یک مسیر. او در روایتش هم دختر ۹سالهایست که بهزور شوهرش دادهاند، هم مادریست که کودکش را از او گرفتهاند و هم زن عاشقیست که دل به جوانتری داده. اما بهخاطر قولی که به عادل داده است، با معرفتی که پیشتر از او دیدهایم، روایت سوم را در تصویر مادرانهای که پیشتر با تعریف کردن جدایی از فرزندش ترسیم کرده بود درهم میآمیزد. وقتی نرگس از گذشته میپرسد و آفاق درباره شوهر تریاکیاش که رهاش کرده میگوید، صحبتهای ا از میان بریده میشود تا بعدتر، برای شنیدناش به میزانسن دیگری برویم. در این پرش زمانی نرگس میپرسد پس عادل چی؟ آفاق روایتها را درهم میآمیزد. « وقتی از همه جا روندنش اومد سراغ من…» گویی عادل همان فرزندی است که زمانی شوهرش از او گرفته و حالا دوباره به او برگشته است. نسبت دادن عشق به نقشی متعارف که پیشتر پذیرفته است. «بچه بود. دوسش داشتم. کمکم بزرگ شد. شد سایه سرم. هر چی اون بزرگتر شد، من پیرتر» او حقایق را بازگو میکند اما در زمینه روایتش پنهان میماند و شنیده نمیشود. رخشان بنیاعتماد در «بانوی اردیبهشت» با زنی امروزی همراه میشود تا دوباره به سوالهایش درباره عشق پاسخ دهد. فروغ کیا کارگردانی است که بهدنبال یافتن مادرِ نمونه از زنهایی در موقعیتهای مختلف فیلمبرداری میکند. تصاویر اغلب از زنهاییست که از خود گذشتهاند و برای فرزندانشان زندگی کردهاند. او در زندگی شخصیاش، میان پسرش و عشقی که در میانسالی به سراغش آمده سردرگم مانده و در جستوجوی نسبتی است تا میان خود و مادران نمونه، روی میز تدویناش برقرار کند. او هم روایتها را درهم میآمیزد تا بلکه تعادلی میان خود و آنها برقرار کند اما این تعادل برقرار نمیشود مگر با حذف یکی از نقشهایش. فروغ کیا، زن مدرن و امروزی بانوی اردیبهشت همان تصمیمی را میگیرد که آفاق نشاناش میدهد. شروع جنگی که پایانش نامعلوم است. تا انتها دست از عشق برنمیدارد و مغلوب جامعه، مادربودن و میانسالی نمیشود. نرگس که قرار است مظهر زنی جوان، کاردان و با درایت باشد لحظهای از عشق و اندیشههای او فارغ نمیشود و نمیتواند کاری را پیش ببرد تا جایی که روایتِ کلان به کمک نرگس میشتابد و برای ادامه حیاتش در فیلم، به کشتن آفاق برمیخیزد.
فیلم هم نامش را از زن جوانتر میگیرد. نرگس. اگر با تکیه بر این نام و حضورش ایده رستگاری را در فیلم پی بگیریم لاجرم در پایان، لحظه رستگاری باید با حذف دیگری – آفاق – رخ بدهد. اما این مرگ و شدتی که در نقطه پایان دارد نتیجهی عکس دارد؛ چهره تاریخی آفاق را قدرتمندتر از پیش میکند و سایهاش را بر کل فیلم میاندازد.