به بهانهی سی سالگیِ «فرشتهای بر روی میزم» (جین کمپیون، 1990)
شهرزاد شاهکرمی
«نمیخواهی که وقتت را با نوشتن تلف کنی؟ پولی از این کار در نمیآید!» جملات آشنایی است. جملاتی که از بزرگترین و مشهورترین نویسندگان جهان تا افرادی که صرفاً علاقهمند به حرفهی نویسندگی هستند، دستکم یکبار آن را از اطرافیان خود شنیدهاند. سکوت غریبی دارد شخصیت «ژانت فریم» در برابر این حرفها و در برابر بسیاری حرفهای دیگر و ناملایمات سراسر زندگیاش. اما این سکوت از کجا آغاز شد؟ از همان نگاه پشت شیشهی قطار در اولین سفر کودکی ژانت. درست در همان لحظه بود، آن هنگام که مادرش میکوشید دستانش را حائلی قرار دهد تا مانع دید زدن ژانت از پنجرهی قطار شود. اما درست برخلاف آنچه مادر در صدد آن بود، دستان او قابی شدند تا ژانت از درون آن قاب به بیرون بنگرد، جهان را بنگرد و دیدنیهایی را بنگرد که از چشم دیگران پوشیده است.
ژانت فریم داستاننویس و شاعر نیوزلندی همچون آثارش، زندگی پر فرازونشیبی داشت. جین کمپیون به همراه لائورا جونز ـ فیلمنامهنویس ـ این زندگی پر اوج و فرود را در سه روایت تصویر میکنند که برگرفته از خودزندگینامهی ژانت فریم است و در پایان هر روایت، او سفر (بیرونی و درونی) تازهای را آغاز میکند. اگر تولد برای نوع بشر آغاز زندگی است، برای ژانت این مرگ است که آغازگر و الهامبخش احساسات و عواطف شاعرانه است؛ ژانت به همراه جفتش دو قلو به دنیا میآید. اما او دو هفته بعد از دنیا میرود و پس از آن، مرگ دو خواهرش که هر یک با فاصلهی چندین سال بر اثر غرق شدن در آب جان دادند. هر بار ژانت پس از مرگ خواهرانش مصداق سرودهی خویشتن است: «نه آن روز بعدازظهر بازگشت و نه روز پسینش، به هر کدامین سوی که رو میکنم.» فرشتهای روی میز وجود ندارد بلکه فرشته درون ژانت است و درون هنرمندان و نویسندگانی همچون او که بیواسطه خالق هستند و گاهی بیاراده و گاهی بیآنکه بدانند و بخواهند. ژانت فرشتهای را با خود حمل میکند.
به گواه دیالوگی در فیلم، هنرمندان بسیاری از اسکیزوفرنی رنج میبردند. اما شاید بتوان گفت که آنها از نوع دیگرگونِ نگاهشان به دنیا رنج میبرند. رنج نه در معنای سلبی آن بلکه ایجابی برای خلق کردن و آفریدن. اساساً هر خلقتی با رنج برای خالق همآغوش است. جان فارست استاد ژانت در دانشگاه معتقد است هنگامی که به او فکر میکند، به یاد ونسان ونگوگ (نقاش نئوامپرسیونیست هلندی) میافتد و به راستی این یادآوری شباهت غریبی را آشکار میسازد؛ ژانت نیز همچون ونگوگ در تبعیدی خودخواسته مدتی را در آسایشگاه بیماران روانی گذراند. ژانت همچون ونگوگ در سکوت رنج میکشید و تنها راه تسلیاش خلق کردن بود. نقاشی برای ونگوگ همچون نوشتن بود برای ژانت. درد جسمانی نمود رنج درونی است که در بسیاری از هنرمندان وجود دارد. گاهی خودخواسته است همچون ونگوگ و گاهی گویی نشانهای است که آنها را در همهی ابعاد به تافتهای جدابافته بدل میسازد. ژانت از پوسیدگی مزمن دندان رنج میبرد. چیزی در درون اوست که اگر به بیرون راه نیابد سر به پوسیدن میگذارد و آن میتواند یک داستان کوتاه و یا یک بیت شعر باشد که لحظهی تراوشاش دیگر هیچ فرصتی برای نگاه داشتناش نیست و ژانت آن را بر دیواری مینگارد.
کمپیون و جونز به خوبی موفق میشوند شخصیت یک نویسندهی درونگرا را خلق کنند و کری فوکس به هنرمندی در نقش بزرگسالی ژانت فریم ظاهر میشود و پرترهی این نویسندهی نیوزلندی را بر پردهی سینما کامل میکند. از سویی باز هم به گواه گفتهی استاد ژانت، شباهت میان او و ونگوگ میتواند به شباهت میان دو شخصیت فیلم «فرشتهای بر روی میزم» و در «آستانهی ابدیت» (جولین اشنابل، 2018) تسری یابد. نوعی معصومیت و حرص پنهان وجودی برای خلق کردن، نوعی نااُمیدی در عین اُمید مطلق به دنیا و آنچه در آن است، از ویژگیهای هر دوی این شخصیتهای دراماتیزه است. اما شاید بتوان گفت ژانت فریم نسبت به ونگوگ از این شانس برخوردار بود که در زمان حیات، آثارش مورد توجه قرار گرفتند و از سویِ دیگر هنرمندان و منتقدان ادبی تأیید و حمایت شد. آنچه برای ونگوگ زمانی رخ داد که جسم او دیگر در این کرهی خاکی نبود. فیلم کمپیون به عنوان یک اثر زندگینامهای دربارهی یک نویسنده، تفاوت مهمی با اغلب آثار این ژانر دارد. میتوان گفت «فرشتهای بر روی میزم» بیش از آنکه دربارهی نویسندهی زن نیوزلندی باشد، ترسیم زندگی شخصی به نام ژانت فریم است که نویسنده نیز هست. کیفیت و تجربهی زیستی ژانت فریم به عنوان یک شخصیت انسانی میتوانست در هر قالب دیگری منجر به پیدایش یک هنرمند شود. او میتوانست آهنگسازی پر شور باشد که فقدان خواهرانش را تصنیف کند و یا هنگام سر گذاشتن به جنون، آنچه را به ذهنش هجوم میآورد، به نتهایی تبدیل سازد و خود را از سرِ انگشتان بر کلاویههای سفید و سیاه پیانو سرریز کند، یا تنهاییِ عاشقانهی خود را با کشیدن آرشهی ویلون فریاد کند. همچنان که در پایان فیلم گویی با ریتم موسیقی به کشفی از بدن خود دست مییابد. ژانت میتوانست بازیگر تئاتر باشد و نقش یک زن مبتلا به اسکیزوفرنی را بازی کند. ژانت میتوانست هر شخصی دیگری باشد چرا که پیش از ماهیت هنرمند بودن، او موجودیت یک انسان والا را دارا بود.
ژانت به استقبال عشق نمیرود. او در تنهایی خویشتن میاندیشد که شاید به راستی چشمهی میل و عشق در او خشکیده است. اما سرانجام با عشقی کوتاه مدت مواجه میشود؛ عشق در فصل تابستان. او ناچار میشود خانهی اجارهایاش را در اسپانیا، ناخواسته با نقاشی قسمت کند. نقاش نخستین نشانی را که از خود در خانه به جای میگذارد، نصب یک نسخه از کپی نقاشی گئورنیکایِ (از آثار مشهور پیکاسو که روایتگر جنگ است) پیکاسو (نقاش اسپانیایی) بر دیوار است. این نقاش دوست شاعری دارد که تجربهی عشق را هر چند کوتاه و گذرا برای ژانت رقم میزند. گویی نقاش با ورود خود، ژانت را به جنگی درونی فرامیخواند، جنگ برای کسب تجربهای تازه که بیشک ژانت برای عمق بخشیدن به آثارش نیارمند آن بود. چراکه او زنی بود با اسرار درونی و دوست داشت مردی را به کشف آنها فراخواند. از سرگذراندن رابطه و معاشقه با مردی شاعر، تأثیری توأمان از لذت و اندوه برای ژانت بر جای میگذارد. چنانکه خود بر این باور است: «این یک عاشقانهی واقعی بود که میتوان در شعر و موسیقی بسیار از آن بهره برد.»
کمپیون در فیلم به زیبایی از روایت ذهنی ژانت برای بیان برخی از درونیاتش بهره میبرد. این فرم روایی در راستای مستقیم شخصیت اوست و از سویی روایت اشعارش را که گاهبهگاه در فیلم با صدای خودش خوانده میشود، کامل میکند.
مرگ مادر ژانت برای سومین بار، تکرار از دست دادن یکی از نزدیکترین زنان زندگی اوست. ژانت به زادگاهش بازمیگردد و شاید آنجا او میتواند به پرسشهای بیپاسخ تاریخچهی زندگیاش دست یابد. زندگی او اما به آخر نرسیده است. «فرشتهای بر روی میزم» در سال 1990 ساخته شد. یعنی در زمان حیات ژانت فریم و برخلاف بسیاری از آثار ژانر زندگینامهای، پایان فیلم، مرگ فرد موردنظر نیست. گرچه میتوان گفت ژانت زندگی را یکبار به تمامی تجربه کرده بود. او منتهای عواطف انسانی از رنج و بیماری، فقر و زندگی بورژوایی تا عشق و جنون را از سرگذرانده بود و هنوز هنگامی که ابیاتی به سراغش میآید و او را سریز میکند، با اشتیاق به نگاشتن آنها مشغول میشود.
«فرشتهای بر روی میزم» برای من بیش از هر چیز یادآور شعری از احمد شاملو است: «…کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد، در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد…» گویی تصویری است از زندگی و شخصیت ژانت فریم. او با نخستین درد آغاز شد؛ درد مرگ و از دست دادن و درون او فرشتهای ستمگر بود که آوازش آرام نمیگرفت.
- عنوان از شعر احمد شاملو است.