نوشته: علیرضا محصصی
«مردی که خواب است» (1974) با تصویر مردی جوان، نشسته بر تخت در یک اتاق زیرشیروانی و در حال نوشتن چیزی آغاز میگردد. با یک برش بهناگاه به خیابانهای خالی اوایل صبح پاریس میرویم و اندکی بعد دوباره به اتاق باز میگردیم. جوان سیگارش را که حالا بهانتها رسیده سرسری خاموش میکند و همچنان با شتاب به نوشتن ادامه میدهد. به خیابان باز میگردیم. در سطلهای زباله کبوتران، رقابت هرروزه را در جستجوی غذا از سر میگیرند. جوان حالا در داخل اتاق، کارش را دراز کشیده بر تخت ادامه میدهد و لحظهای بعد با نگرانی ساعت را نگاه میکند. شب پایان یافته و بیقراری صبح شدت گرفتهاست. این را صداها، خشخشها و سرفههای بیپایان همسایگان به ما میگویند. در بیرون از اتاق ماشینهای آبپاش بدن خوابآلودِ خیابان را میشویند. در خیابان همهچیز دلمشغول قدمهای پرشتاب عابرین عجول اوایل صبح است. در اتاق اما حالا دیگر مرد در خواب است.
این شروع خیرهکننده و «ملموس مردی که خواب است» بخشی از مفاهیم بنیادی اثر را درخود کپسوله و شمای مینیاتوری روند پیشرفت فیلم را با خود حمل میکند. در توضیح باید گفت که بهواسطه این استراتژی بصری و قبل از حضور صدای راوی، که متن سیال و کوبنده«ژرژ پرک» را در سرتاسر فیلم زمزمه خواهد کرد، فیلم پیشاپیش در گونه «یک مرد و یک اتاق» وارد میشود. ورودی که برای ساختار مبتنی بر کشفوشهود لحظات فرار فیلم و فیگور دانشجوی محوری آن که هستیاش همچون شریان تمنیات و قطبنمای پیشرفت و بسط فیلم عمل خواهد کرد حیاتی و حایض اهمیت خواهد بود. به بیانی دیگر فیلم با پیوند زدن خود و کارکتر یگانهاش با نوع ادبیای که (بهعنوان مثال) در آثار فیودور داستایفسکی نویسنده نامدار روس و در رمانها و نوولهایی همچون جنایت و مکافات، شبهای روشن و یادداشتهای زیرزمینی خلق شد و بعدها با ظهور سینما و در اقتباسهای سینمایی همچون چهارشب یک رویابین 1971، جیببر1959، شبهای روشن 1957، سامورایی 1967 و بعدتر راننده تاکسی 1976 پدیدار گشت خود را وارد نحله فکری مستحکم و سنت پرسابقه ادبیات و درام غربی میکند. بحث اساسیتر در این پیوند اما واسازی و رادیکالیزه کردن رابطه و پیوند فرد با جهان پیرامون و امر جمعی است. درواقع در آن «اتاق» مردی سنگرگرفته است که به میانجی همین سنگربندی با محیط عمومی و نفوذ در عمیقترین لایههای انزوا، به کشف بنیادیترین قوانین اجتماع و مرزبندی با اصول ضربشده امرجمعی مبادرت میورزد. البته باید بیدرنگ اضافه کرد که این مبادرت معمولا نه از روی خواست و میل آنی شخص و یا مطابق با پیشبینی تاملشده او بلکه از فشار، سرخوردگی و اضطراب جهان بیرونی ناشی میشود. در هرحال هرکدام از آثار فوق شکل منحصربهفردی از این مرزبندی را عرضه مینمایند. برای مثال این پیرنگ میتواند به شکلی روانکاوانه و مبتنی بر دیدگاهی انسانشناسانه، تمایلات پیچیده و چند وجهی آدمی را بازگو کند (جنایت و مکافات و شبهای روشن داستایفسکی) و یا با نگاهی انتقادی و مسئلهدار، وضعیت انسان در جهان معاصر را مریی نماید. آنگونه که در جیببر و سامورایی، دزدی و قتل به نقدی رادیکال از مناسبات اقتصادی/ اجتماعی امروزین جوامع بشری بدل میگردد. در بین این اشکال گوناگون تنها یک نکته مشترک است. فرد منزوی بهواسطه سنگربندی و پررنگ کردن مرزها با رسوبات حسی و روانی و همچنین تمایلات و حرمانهای نقشبسته در عمیقترین لایههای ناخودآگاهش مواجه میشود.
ساعت زنگ میزند. جوان از جایش میپرد. باید بیدار شود. بیدار میشود. سیگاری میگیراند. قهوهای دم میکند. خود را در آیینهای شکسته مینگرد. همنوازی زنگها، بوقها، قدمها، چکچکها و سرفهها اوج میگیرد. عابران پیاده همچون سیل بر خیابان جاری میشوند. جوان در کارهایش تعجیل میکند. التهاب بیرون، از جایی بیرون از تکپنجره اتاق زیر شیروانی سراسر فضای اتاق را در مینوردد. او دیگر تنها نیست. او نباید تنها باشد. پس دوان دوان از اتاق خارج میشود. حالا او در آنسوی مرز است. در قلمروی دیگران. رها شده از خود وآغشته با آنها. او عجله میکند. با برنامهها هماهنگ میشود؛ مواجه و همراه با جمع. اینک او فقط خود نیست. بار حضور دیگران را هم به دوش میکشد. این را مکثها و تنهها خاطرنشان میکنند. در جلسه امتحان تنها صدای ساعت به گوش میرسد و خشخش قلمها که سینه کاغذ را میتراشند. دوربین با حرکاتی مارپیچ خود را به جوان میرساند. بهناگاه دوربین دست از بیخیالی میکشد و بر چهره جوان که در جلسه به فکر فرو رفته خیره میشود. بهواسطه این خیرهشدن و درنگ، ما وارد ذهنیت، فضای محصور شخصی و یا به بیانی سابژکتیویته او (و شاید دوربین؟!) میشویم. ذهنیتی منفک و منحصربفرد که نه بر پیوستگی با دیگران و یا نهادها، گروهها، دستهها و جریانات بل بریگانگی و یکهبودنش تاکید میشود. پس بهجاست که پلانهای بعدی تصاویری از کلاس و راهروی خالی دانشگاهی باشد که لحظاتی قبل مرد را در آنجا در بین دیگر دانشجویان دیده بودیم. این فاصله گرفتن، مرزبندی و انشقاق جسمی/ حسی/ روانی در سراسر فیلم پیگیری و لحظهبه لحظه حادتر میشود. از حضوری که به سرعت به غیاب ختم میشود آغاز و به تحلیلرفتن هر آنچیزی منجر میگردد که ردپای دیگری در آن محسوس است. تصاویر، صداها، شهر، طعمها، چهرهها، لبخندها، معنا و کلمات. جوان در فراموشی (هرچه که به او آموختهاند)، شفافیت (در بین دیگران)، بیتحرکی (نه انفعال) و عدموجود (پیشساخته و شکلگرفته) در حقیقیترین نقطه کسب شناخت (در مقام یک دانشجو) قرار دارد. صدا میگوید: لباست، غذایت، خواندههایت دیگر بهجای تو حرف نخواهند زد.
دقیقاً این مرزبندی و فاصلهگذاری است که تمایز بین تیپ و فیگور دانشجو و کجفهمی بنیادین سینمای معاصر ایران را نمایان میکند . درواقع خلق فیگور دانشجو نه از طریق پیوندزدن و مرتبط ساختن کارکتر با جریانات سیاسی و اجتماعی و گرهزدن او با گروهها و دستههای هویتساز و یا وصف مشکلات شخصی و روزمره زندگی دانشجویی بلکه تنها از طریق مرزبندی و فاصلهگذاری با هر آنچیزی میسر میگردد که به نحوی سعی در سلطه و اشغال بلادرنگ ذهنیت و شخصیت دانشجو مینماید. به بیانی، خالیماندن این حفره اصلیترین وظیفه و مهمترین معیار برای سینمای مستقل، منتقد و معترض به «وضع موجود» محسوب میگردد. حفرهای مسئلهدار در ذهنیت فعال و پرسهزن دانشجو که تمام نهادها، گروهها، حکومتها و ایدئولوژیها با تمام توان و ظرفیت حقیقی و مجازی خود در پرنمودن و حلوفصلکردن آن لحظهای درنگ نمیکنند. این همان حفرهای است که اکثر فیلمسازان ما با برچسبزنی و انقیاد ذهنیت دانشجویان ذیل گروهها و دستهها و یا تقلیل این ذهنیت پویا و قوه یگانه با شرح مصائب زیست روزمره دانشجویان (در آنچه واقعیت مینامند) و تبدیل آنها به سوژهای گرفتار و غرق در مشکلات شخصی آن را اشغال کرده و همان مسیری را میپیمایند که حکومتها با اتکا به ایدئولوژیهای فراگیر و قدرت سلبی تهدیدگرشان خواستی بهجز آن ندارند. از قضا این سلطهطلبی و تمامیتخواهی حکومتها بهطرز متناقضنما و معناداری بنیادیترین مسئلهای هم به حساب میآید که مورد نقد و اعتراض این جریان سینمایی واقع میشود. فضایی که فیلمسازان ما در رقابت ضمنی با قدرت سریعتر آن را فتح و مسدود مینمایند.
مرد داخل فیلم حالا، دوباره به اتاق خوابش بازگشته است. بازگشتی بیآنکه رفتی در کار باشد. از آنجا که رهایش کردیم، در سر جلسه امتحان، در فکر از راهروی خالی به خانه بازگشته است. حالا بر روی تخت نشسته و تنها صدای ساعت و راوی به گوش میرسد.«از جایت تکان نمیخوری… در تختت میمانی… دوباره چشمانت را میبندی… این یک عمل پیشبینی شده نیست… یا اصلن یک عمل نیست… بلکه فقدان یک عمل است… عملی که انجامش نمیدهی… اعمالی که از انجامشان سرباز میزنی.» بیدرنگ باید گفت که دیالکتیک «سکون فعال» تنها استراتژی ماندگار سالهای جوانی است. جایی که در آن بهواسطه کشف حضور دیگری و چیستی چیزها، موقعیت و جایگاه شخص پدیدار میگردد. این خیرهشدن مداوم، شهودی است خودانگیخته که در طراز فوقانی کشف جهان در دوران خردسالی واقع میگردد. احتیاج به دیدن و شگفتزدگی از کشف کردن. نهآنگونه ناشیانه و بیواسطه همچون دوران خردسالی و نه آنچنان منقطع (از جهان) و در خود فرورفته همچون سنین کهنسالی. صدا میگوید: مینگری… بادیدهای شگفت… به یک تشت پلاستیکی صورتی که حداقل حاوی شش جوراب شناور است… چیزی خراب شده… تو دیگر احساس ثبات نمیکنی… چیزی که تا آن زمان به تو قوت قلب میداد، دلگرمت میکرد… احساس موجودیت تو بهدنیا؛ تصور تعلق به دنیا… و غوطهور بودن در آن؛ کمکم از تو فاصله میگیرد… گذشتهات، حال و آیندهات… با هم درمیآمیزند.»
این حالوهوای بهظاهر اگزیستانسیالیستی که در صورت اغراق میتواند فرد را با حیرانی بیپایان به انفعال کامل برساند مسیری محتوم برای هر جوان دانشجویی است که رویای کسب دیدگاهی انتقادی و نیل به جایگاه سوژهگی را درسر میپروراند. از هرکس که این مسیر را پیموده اگر بپرسید به شما خواهد گفت که در انتهای مسیر نه دنیا آنچنان تغییر خواهد کرد و نه چیزها. تنها شمایید که در یک بزنگاه زندگی در فضایی غوطهور میشوید و چیزی را برمیگزینید که جهان را «برای شما» تا ابد دگرگون خواهد کرد. این برگزیدن، شما را به عنوان موجودی ساکن در جهان تازه تغییر خواهد داد و شاید این سوژه تغییر یافته بعدها، اگر مجالی بیابد دنیا را برای دیگران دگرگون کند.