درباره فیلم «میلا» به کارگردانی والری ماسادیان
نوشته: بنفشه جوکار
بزرگسالی در یک روز اتفاق میافتد و برای روزها ادامه مییابد. میلا درباره این روز است. درباره دگردیسی خندهها. پوزخندهای پر شر و شوری که جایشان را به تلخندهای بزرگسالی میدهند. درباره ماهیت دو وجهی نوجوانی که به مثابه تنگنایی میان دو دوره پیش و پس از خود، کودکی و بزرگسالی، چهرهای دفورمه از آدمها میسازد. چهره کودکی بلوغ یافته. همانند نمایی که میلا در شب پیش از زایماناش با آرایشی ناشیانه در شهربازی رو به دوربین و پشت به وسایل بازی، سرگردان ایستاده و ارتباطش با هر دو جهان را از دست داده است.
فیلم از کنار اتفاقات عبور میکند و دل به پرسههایی میدهد که متناسب با گشتوگذار شخصیتهایش در میان زبالهها و ضایعات است. ماسادیان نیز بخشهای دور ریختنی را جستجو میکند، نگه میدارد و شاکله فیلم را بر آنها بنا میکند. خندیدنها، خوابیدنها، رقصیدنها و. . را از دل قرارملاقاتها، مرگها، تولدها و. . . بیرون میکشد و باقی را دور میریزد. شخصیتهایش با استفاده از وسایل و مکانهایی که دیگران رها کردهاند علاوه بر خودشان، فرصت زندگی دوباره و بازیافت را به آنها میدهند ماسادیان نیز با درنگ کردن در خوابیدنها و خندیدنها به بازیابی سینما کمک میکند. فیلم او بیشتر از هر چیز شبیه به لئو و میلا ست. جوان، تازه و بیخبر.
در ابتدای فیلم با صدای پرندگان، آب، جنگل و جنبیدن برگ درختان ما را به بهشتی وارد میکند که ساکنیناش را از پس شیشههای شبنم گرفته و پنجرههای شکسته، با حفظ فاصله تماشا میکنیم. فاصلهای که لئو و میلا با جهان اطراف و هر چیزی بیرون از خودشان ایجاد کردهاند. هر چیز دوری رازآلود است و پنجرهها همیشه با چهارچوبی که حقیقت را محصور میکند، تماشای این بهشت را رازآلودهتر میکند. تا جایی که هیچ زمانی نمیتوانیم با اطمینان بگوییم که لئو یا میلا در سرشان چه میگذرد و دقیقا به چه فکر میکنند. حتی زمانی که با یکدیگر گفتوگو میکنند هم چیزی دستگیرمان نمیشود و کلماتشان بیاهمیتترین وقایع را بازگو میکند. آنها را میان انبوهی از کتاب میبینیم اما هیچگاه گفتوگوی آنها به سمت فلسفیدن یا چیزی بیرون از روزمرگیهایشان نمیرود. این دوری و فاصله دائم دلشورهای به جان ما میاندازد که از بیخبری سرچشمه میگیرد. ترس از رفتن لئو و تنها ماندن میلا هر بار که صدای امواج دریا شنیده میشود به جانمان میافتد. ما که از ابتدا با چشمان لئو به میلا نگریستهایم با رفتن او همپای میلا احساس تنهایی و رها شدگی میکنیم. و بعد از آن هذیانهای بیشتری میشنویم که تلاش برای فهمیدن و یا قراردادنشان در بافت فیلم بیسرانجام است. همانند شنیدن موزیکی که در سه جای مختلف فیلم و سه دوره از زندگی میلا هربار هولناکتر به گوش میرسد و با ایجاد فاصلهگذاری، مرثیه دگردیسیاش را میسراید.
بزرگسالی از راه رسیده و در چرخشی نابهنگام میلا کودکی خویش را بغل گرفته است. همانطور که در گذشته برخوردش با عشق بیشتر بازیگوشانه بود تا شبیه به پیشفرضهایی اروتیک از رفتارهای عاشقانه، حالا هم او را مادری میبینیم که با وجود تلاش زیاد برای ایفای نقشاش بیشتر شبیه به یک همبازیست برای کودکش. چیزی که اهمیت دارد تکرار دوباره تمام لحظاتش با لئو است. اما اینبار کودکاش جای او را گرفته است. بازی میکنند، غذا میخورند و… حتا صحنهای مثل لاک زدن عینا تکرار میشود و دقیقا بخاطر همین تکرار موقعیتها، به وضوح چهره دیگری از میلا میبینیم. چهرهای که نه با گذشت زمان، بلکه با صاعقهای دگرگون شده است. وقتی او را در کنار زنهای بزرگتری که برایشان کار میکند میبینیم او همچنان همان نوجوان سربههوا بنظر میرسد اما در خانه، کودکش نقش دیگری را به او تحمیل میکند که هنوز با آن بیگانه است. در میان این تناقضات چیزی که اهمیت دارد، تسلیم نشدن اوست. تلاش برای سازگاری با شرایط جدید و عشق ورزیدن بی چون و چرا به فرزندش. هنگامی که او را برای بازی به کنار دریا میبرد، ناخودآگاه لئو و رفتنش در ذهن تداعی میشود و خشمی که طبیعت در وجودمان به جای گذاشته است. اما او و کودکش دوباره با عشق به سمتش آمدهاند و در دایره ارتباطیشان همچنان طبیعت جای بیشتری دارد تا آدمها. هیاهوی آدمها صرفا برایش فقدان روزهای خوش گذشته را یادآوری میکند. روزهایی که سهم کمی از آن داشت و به سرعت ناپدید شد و حالا حضور آیینهوار کودک تمام آن گذشته را در برابرش قرار میدهد.
میلا فیلمیست که مدام به آن بازمیگردیم. چراکه همیشه رازهایی برای جستجو کردن در خود باقی میگذارد. آدمها در آن پیکرههایی از حقیقتاند و هربار میتوان با دلتنگی به سراغشان رفت.