نوشتهی متین احمدی
پس زمان چیست؟ اگر کسی از من نپرسد، میدانم: اما اگر بخواهم آن را برای کسی توضیح بدهم، نمیدانم.
آوگوستین، کتاب دوم اعترافات، فصل 14
پدیدارشناسان گزارهی کلیدی دارند دربارۀ بدن و چشماندازِ آن که هر آشکارگی چشماندازانهای نه فقط حاکی از چیزی است که آشکار میشود، بلکه بر کسی هم که آن آشکارگی برایش نمایان میشود دلالت دارد: رابطه ما، بدن و چشم و گوش ما، با سینمای جان کارپنتر چیست؟ کجا میتوانیم مدار مشخصی از واقعیت بین ما، به عنوان تماشاگر، و او، به عنوان مؤلف، ترسیم کنیم؟ آیا کافی است که او را تنها استاد سینمای وحشت بدانیم و این رابطه را تنها در ترس تجربه کنیم؟ او بزرگتر از همهی این حرفهاست. برای ورود به جهانِ همیشه ناآرام او حتی جنون تماشاگرانه کافی نیست. واقعیت بلعیده شده در جوهر هیولایی انسانها: جسمیتیافتگی شر و حضور مدام آن در این زیست-جهان تجربهی دیدن ما را شکل میدهد. تجربهای تنانه، آشکار و نورانی.
به عنوان دانشجوی سینما، خود را همیشه وامدار نگاه و ادراک کارپنتر میدانم. ما به عنوان نسل بمباران شده در تکنولوژی، و شناخته شده با عنوان شر، و حتی به عنوان کسانی که خیلی زود با تجربهی دراگ آشنا شدند؛ مانند جنین در نابسامانی این دنیا دست و پا زدیم. در این جرم به شدت سوزان چه کار میشود کرد؟ تنها راه آرام برای زیستن را در نرمی و صافی سینما یافتیم: شیفتگیِ دیدن تصاویری از ناکجا، در امتداد یک فاصلهی همیشگی. فیگور کارپنتر برای من، به عنوان یک مؤلف تمام عیار و از معدود مدرنیستهای واقعی، حاصل یک رابطهیِ تماماً شخصی است: وحشت از زیستن و از ریخت افتادن. و چه کسی شایستهتر از او برای کاوُش در این چیزها؟ و اساساً چه کسی محبوبتر از او برای ورود به بدن و تجربهی گذار آن؟ فیلمسازی که با کمترین پول و بیشترین انرژیِ خودساخته، جهان را آشکار میکند و هر فیلم او درس بزرگی است برای سینما و زمین.
«دارک استار»، اولین فیلم کارپنتر، یک کمدی سای-فای کوچک است که او در سال 1974 و در بیستوشش سالگی ساخته. با بودجهای محدود و روحیهای آماتور. فیلم با ترانهای ملّی با نام “بِنسون آریزونا”، و با تصاویری از ستارهها شروع میشود: « بدن من کهکشان را پرواز میکند؛ قلب من آرزوی آنجا -آریزونا- را دارد.» دولیتِل، پینبَک، بویلِر و تالبی مسافران ابدی دارک استارند. چند بدن زمینی در فضا. کارپنتر آنها را در بهترین شکل از قبل توصیف کرده: چند راننده کامیون در فضا! قبل از شروع فیلم و طی این بیست سالی که گذشته، آنها فرماندهی این مأموریت، کاپیتان پاوِل را از دست دادهاند. او طی یک اختلال در هایپردرایو جان خود را از دست داده. حالا ما در یک موقعیت کارپنتری هستیم: بدن و جان ما در خطر است. از زمینیها هیچ اُمیدی نیست. ما اینجا خودآگاهی و زمانآگاهی خود را از دست دادهایم. همیشه یک رویآوردی همان ابتدا ما را از وجود شر آگاه میکند. انسان باید چه کار کند که دوام بیاورد؟
کارپنتر در سراسر فیلمهایش، با مادۀ جهان سروکار دارد. با چگالی تصویر به عنوان مادهیِ دیداری زندگی ما، در یک زیباییشناسی مبتنی بر ساختمان/بدن و ساختارِ تعریفکنندهی حسپذیری اندامها.
در تودههایی از آتش، مه، برف، تاریکی و فضا؛ در جادهها و بیابانها؛ کارپنتر جرم آتشین حضور را میآفریند: او بارها بیشتر از آنکه استاد وحشت باشد، پژوهندهی ژانر و پرسهزن عاشقِ سینماست. هر فیلم او واکنش قدرتمندی به تاریخ سینما و تاریخ تصویر بدن است: به قطع فیلمها نگاه کنید. بزرگترین فیلمساز معاصر در بکارگیری وایداسکرین و شاید مهمترین چهره در حلول روح سینمای وسترن در عصر ما. تمام آثار او، غیر از «دارک استار» و یک مجموعه تلویزیونی، آنامورفیک فیلمبرداری شدهاند. میتوان جوهرهی وجودی سینما را در این میان حس کرد: پرسپکتیوی از موقعیت انسان مدرن و فیزیک او در جهان را ببینید. شگفتانگیز است که با فاصلهیِ چند دهه، کارپنتر تمام آن روح را در سینمای خود، در تمام لحظههایش میدمد. در رفتاری جزءنگرانه و دقیق با فضا، میزانسن، صدا و فاصله.
مأموریت آدمهای دارک استار چیست؟ نابودی تمام سیارههای ناپایدار و جستجوی زندگی هوشمند در فضا؟ رسیدن به سحابیها در کهکشان؟ فیلم از جایی آغاز میشود که مأموریت عملاً به پایان رسیده و آخرین سیاره هم منفجر میشود. پس دارک استار دربارهی چیست؟ پاسخی وجود ندارد جز در همسو شدن با تجربهی ایزولهی این آدمها و تنهایی آنها. برای آغاز یک راه به سوی شگفتی، دارک استار بهترین ایستگاه ممکن است: حضور محسوس چیزی آنسو رونده. سویی که در آنجا میشود، روزها و سالها به چیزها نگاه کرد. به همهی این ستارهها. به نفس وجود ما. کارپنتر با تخیلی فرازمینی امکان فراروی در زمان و مکان را به ما هدیه میدهد و سالها قبلتر از مدعیها فروتنانه هستی خود را به حرکت درمیآورد. داستان، میزانسن و موسیقی همه کار خود اوست. همه نشانهی ظهور یک نابغه، یک چیرهدست، یک مؤلف با رفتار آتشبازانه.
دارک استار، سراسر لذتِ از لحظهها و مومنتهاست: صحنهای را که آدمها در جای خوابشان هستند نگاه کنید؛ با چند نما همهی آن چیزی که باید دستگیرمان شود پیش چشمانمان نقش میبندد. مثل همیشه هیچ حرفی برای گفتن نیست. مونلایت ملودی پخش میشود. پینبک که آدمی نسبتاً چاق و حساس است عینکی عجیب به چشم میزند و سمت بویلر میرود که چاقویی به دست گرفته و روی میز، بازی خطرناکی میکند. بویلر توجه ویژهای نشان نمیدهد و دود سیگارش را به صورت او فوت میکند. پینبک نااُمیدانه برمیگردد سر جایش. دولیتل سمت دیگری نشسته و ورق بازی میکند. پینبک این دفعه با عروسکی زشت و دراز سراغ او میرود. دولیتل با عصبانیت بیرون میزندد و طی یک سری نمای شگفتانگیز مشغول نواختن سازی تماماً خودساخته میشود.
فیلم هر چه پیش میرود خود را در بافتی موسیقایی و نورانی میگشاید و این هستی در مجموعهای از کارکردها و جاها فهمپذیر میشود. تماسپذیری بیپایان با فضا در آمیزهای از حسپذیریهای بدنی. دارک استار به آخر سفر نزدیک و نزدیکتر میشود؛ به شهابِ ققنوس. در طی یک اشکال در عملکرد سیستم و ناهماهنگی بین آدمها، در کار بمب اختلال پیش میآید. یک کمدی فوقالعاده با سرنوشت این آدمها و این سفینه چه خواهد کرد؟ هستی همزمان دور از دست و در دسترس است؛ معلق در حرکت عدمِ خود. وقتی فضا را در آغوش بگیری شعله خواهی کشید.
«در ابتدا تاریکی بود، تاریکیِ بدون شکل و خالی. من هم آنجا بودم و با صورت تاریکی روبرو شدم. و دیدم که تنها هستم. بگذار نور به اینجا بتابد!»