ستاره در قلبِ گوش‌هایت سرخِ گُلی می‌گرید

برای «خون پلید» اثر لئوس کاراکس

هنگامی که تلاش می‌کنم خاطره آدم‌هایی مربوط به گذشته را مرور کنم کلاژی تکه تکه از حالت دست‌ها، نگاه‌ها، فرم ایستادن و باز و بسته‌شدن دهان‌شان در ذهنم نقش می‌بندد. گاهی فقط تصویر روی هم‌انداختن و تکان‌دادن پایی می‌تواند کمک کند چهره دوستی قدیمی را دوباره به یاد بیاورم. شاید بارها برای شما هم اتفاق افتاده باشد که نام شخصی را بشنوید و بگویید، آهان همان که ناخون‌هایش را می‌جَوید! یا همان که موهایش را دور انگشت‌تان‌اش می‌پیچید­! تصویر انسان‌ها با چیز‌هایی سوای چهره‌شان در ذهن‌ما متبادر می‌شود.

هارون فاروکی می‌گوید: «دست برای لمس کردن است، سینما اما حواس پنج‌گانه را ناگزیر با نگاه بیان می‌کند. کلوزآپ‌های نخست تاریخ سینما بر صورت انسان متمرکز بود، کلوزآپ‌های بعدی بر دست‌ها. دست‌ها اغلب چیزی را آشکار می‌کنند که حالت صورت قصد پنهان کردن‌اش را دارد.» حالا می‌خواهم درباره لحظه‌ای صحبت کنم که در نمایی کلوزآپ، هم‌نشینی چهره و دست‌ها را شاهد هستیم. لحظه‌ای که این جدال به سرحد خود می‌رسد. اشتیاق و کشش دست، در برابر امتناع چهره. لحظه‌ای که گره خورده است به سرکوب اشتیاق دست‌هایم در میل به لمس کردن سطوح عمومی چهره‌ها.

مُوِ سا نام شعری از آرتور رمبو است. قاب‌های لئوس کاراکس واژه‌ها، چهره ژولیت بینوش ترجیع‌بند و فیزیک دنی لوان آهنگ این شعر بلند است. فیلم بیش از این‌که نماهای مستر و معرف («معرف» هم یکی از آن سوءتعبیرهاست. گاهی تنها یک اکستریم کلوزآپ از چشم ها‌ معرف تمام آنچه باید است) داشته باشد، در پس کله آدم‌ها، چهره‌ها، اندام و دست‌ها ست که جهان‌اش را باز می‌نماید. آدم‌ها در مقابل دوربین کنش‌گر کاراکس مدام عریان می‌شوند و در کلوزآپ‌هایی طولانی‌تر از حد معمول رازوارگی شان برملا می‌شود. سکانسی که قبل از آن لحظه قرار دارد زمانی است که الکس (دنی لوان)، آنا ( ژولیت بینوش) و مارک (میشل پیکولی) سر میزی نشسته اند و سیگار می‌کشند. آنا برای شب‌بخیر اصرار دارد که مارک را ببوسد ولی او در حضور الکس امتناع می‌کند. آنا مصرانه از او می‌خواهد که بگوید دوستش دارد ولی مارک می‌گوید: «بگذار برای شبی دیگر.» الکس عصبانی می‌شود و بر سر مارک فریاد می‌زند (به جای همه ما): «به او بگو دوستت دارم.» بعد از این مارک دچار حمله‌ای عصبی می‌شود و آنا که وجودش سرشار از عشق به مارک است اشک‌هایش بی وقفه جاری می‌شود. اما این تمام آن چیزی نیست که بتوان شرح داد و متاثر شد. اگر سیلان تصاویر کاراکس نبود داستان در مدیوم خودش باقی می‌ماند. حالا کلوزآپ‌ها شروع به کار می‌کنند. فشردگی و بی‌قراری چهره‌ها در قاب مدام عظمت لحظه‌ای که از سر گذرانده‌اند را بیشتر نشان‌مان می‌دهد. مونتنی در مقالات‌اش آورده است که: «شخصی یکی از ولگردان شهر ما را دیده بود که در دل سرمای یخبندان فقط با یک پیراهن ساده پرسه می‌زد، و با این حال همان قدر شاد و سرخوش بود که مردی خود را تا بناگوش با لباس‌های گرم می‌پوشاند. مرد از او پرسید که چگونه می‌تواند این چنین طاقت بیاورد؟ او پاسخ داد، و شما آقای محترم، مگر چهره‌تان را به تمامی برهنه نگه نداشته‌اید؟ این گونه تصور کنید که من به تمامی چهره‌ام». آنا در این قاب به تمامی چهره است برخلاف الکس که در پس نگاه پنهان‌اش، دست‌هایش سخن می‌گوید. آنا سرش را روی میز گذاشته است و دستان الکس به نرمی در قاب وارد می‌شود. مردد بین لمس کردن و لمس نکردن. وجود داشتن یا نداشتن. همان‌گونه که پسرک در پرسونای برگمان دستانش را بر تصویری که، مدام بین چهره‌های دیگری و دیگرتری تغییر می‌کرد و رفته‌رفته یکی می‌شد، می‌کشید. لمس کردن به مثابه اثبات وجود دیگری به مثابه حقیقت عینی. هنگامی که آنا سرش را بالا می‌آورد و چهره‌اش را نشان‌مان می‌دهد، دستان الکس در تردیدی مدام به سمت اشک‌های آنا می‌رود. بی‌دلیل نیست که الکس به آنا می‌گوید: «لب‌های خیس‌ات رو دوست دارم، منو به یاد بازیگرهای قدیمی می‌اندازه.» تصویرِ آنا و آنا همواره دو چیز است. منفک و در عین حال یکی. خیال‌انگیز بودن تصویر معشوق است که چهره‌اش را افسون می‌کند. و لمس کردن شاید نقطه‌ای است که تصویر محو می‌شود و همزمان چهره رنگ می‌بازد. به همین خاطر تنها سینماست که تا ابد سرزمین خیال باقی خواهد ماند.

آنا که بی‌وقفه اشک می‌ریزد می‌گوید: «از بچگی وقتی شروع به گریه می‌کردم دیگه نمی‌تونستم متوقف‌اش کنم، مثل بیماری هموفیلی.» برای من شنیدن این تعبیر همانند یافتن نام سرزمینی بود که مدت‌ها به آن می‌اندیشیده‌ام بی‌آنکه بدانم چه نام دارد. عارضه‌ای مشترک در گریستن که به تعبیر آنا ازین پس، هموفیلی می‌خوانم‌اش.

الکس با دستانش که ظریف‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسد چانه آنا را همچون شیئی شکستنی بالا می‌آورد و از او می‌خواهد که به او نگاه کند. دست‌ها اینجا جزئی از چهره‌اند (چهره الکس یا آنا؟). همنشینی دست و چهره چیزی است که کاراکس بارها در مُوِ سا نشان‌مان می‌دهد. بارها شنیده‌ام که می‌گویند: اینسرتی از دست… از چشم…از گوش… و… اما مگر می‌شود این ها را به خاموشی یک شئ تعبیر کرد. در این نمای کلوزآپ، دست‌های الکس، در رفت و آمدش، همانقدر بیان‌گر است که چهره و نگاه آنا. الکس شعبده بازی می‌کند و بی‌تکان دادن لب هایش از درون با او حرف می‌زند. روبر برسون می‌گوید: «وقتی دو نفر چشم در چشم می‌شوند، در واقع به چشم‌های همدیگر نگاه نمی‌کنند، بلکه نگاه همدیگر را می‌بینند.» و حالا حتی انعکاس نگاه الکس در نگاه آنا پیداست. الکس شعبده می‌کند، پنهان می‌شود در نگاه آنا و از درون با او صحبت می‌کند.

تیتر بخشی از شعر آرتور رمبو است.