اعدام در میدان شهر نازیبا (درباره: شهر زیبا)

درباره‌ی «شهر زیبا» ساخته‌ی اصغر فرهادی

نوشته: سعیده جانی‌خواه

«باید قصه‌ای بگویم از چیزهای کاتولیک، از فجایع و از عشق، کمی با هم آمیخته» (دکامرون، بوکاچیو)

عشق، واقعه برخورد جنسیت‌هاست. جنس‌های مخالف یا موافق، همگن یا ناهمگن. «شهر زیبا» عاشقانه‌ای با قواعد اجتماعی‌ست که با ناهمگونی سر و کار دارد. فیلمی که قرار است همه قوتش را به کار گیرد و قتل و اعدام و همه ماجراها را با نیروی عشق، فیصله دهد و از میان فاجعه اعدام، عشق بسازد. روابطِ دیگر، طوری چیده می‌شوند که در راستای ماجرای عشق فیروزه و اعلا باشند، طوری‌که به اولین نگاه برسیم، به لحظه. قتل، دیه، حتی بدخلقی ابوالقاسم (پدر مقتول)، که مانند شارل بواری در رمان گوستاو فلوبر، پزشک تجربی محله است و سرش را مانند کبک زیر برف برده و هیچ نمی‌بیند و نیرویی‌ست که عشق را سد کرده، اول میان دخترش که مقتول است و قاتل و سپس در ماجرای اعلا و فیروزه. در «شهر زیبا» با دسته‌ای از عشق‌های بیمار روبه‌روییم. عشق‌هایی که یک طرف ماجرا را حذف می‌کنند. اکبر، عاشق ملیحه است، اما او را کشته تا مانع ازدواجش شود. همین قتل، فیروزه و اعلا را با هم آشنا کرده و پای اعلا را به زندگی فیروزه باز می‌کند. رابطه عاشقانه اعلا و فیروزه، محدود به سکانسی‌ست که با هم شام می‌خورند و از زبان کودک، یکدیگر را سوال و جواب می‌کنند و منتهی به چرخاندن انگشتر اعلا می‌شود که شک حلقه بودن را برای فیروزه از میان ببرد. این سکانس، تنها بخش عاشقانه فیلم با حضور هر دو طرف ماجراست و «آنِ» ماجرا این‌جاست، درست در همین نقطه روابطی که در حد حدس و گمان بود، بر ملا می‌شود، اعلا پا پس می‌کشد و دوباره پا پیش می‌گذارد. این‌جا مرکز ثقل ماجراست که دو طرف حفظش کرده‌اند و هر سمت میز که ترک شود، تعادل فیلم به‌هم می‌خورد، جایی است که ماجرای اکبر در زندان مهم نیست و حتی تصمیم پدر مقتول کمرنگ می‌شود، انگار همه قبلی‌ها چیدمان شده بود تا به این میز برسیم. باز دور میز می‌چرخم تا کارکرد اشیا حتی میان وقوع نگاه‌ها بارز شود. ناهمگونی مرتبه‌ها دوباره بلندتر تکرار می‌شوند: فیروزه با فرزندش آن‌جا حاضر است، سمتی از میز که فیروزه نشسته سنگین‌تر است، ترسیم عشق میان پسری جیب‌بر که تازه، نوجوانی را رها کرده با زنی که فرزند دارد. شبیه «درک یک پایان» جولین بارنز، که پسر به اصرار خانواده، به عضویت باشگاه تنیس درآمده و عاشق زنی می‌شود که هم‌سن مادرش است، زنی که خودش مادر است. و زنی که سمت دیگر زمین است، مثل سمت دیگر میز. یک دور دیگر که دور میز بچرخم، مفهوم رضایت جدی می‌شود، اعلا بیرون است تا رضایت چه کسی را جلب کند؟ پدر مقتول یا خواهر قاتل؟

عشق در شهر زیبا با همین اشیا و فضای خالی بین آن‌ها ساخته می‌شود، با نبود آدم‌ها و با حذف جنسیت و جسمیت. که خود فراخی شهر بر گم شدن یک رابطه تاکید می‌کند، به از بین بردن هرچه بخشی از زندگی خصوصی‌ست. فضاهای عمومی جان بیشتری دارند و کلمات بریده بریده، از زبان کودک، بروز پیدا می‌کنند، عشق در بیان ناتوان است و دو طرف میز را در خانه و خیابان شبیه‌سازی می‌کند. شبیه کولاژ از یک شهر که دو تن را از میان همه جدا کرده باشی و دنیایشان را آنقدر کوچک کنی که از هر مسیری به هم برخورد کنند. شبیه تصاویر ادبیات کهن و دیدارهای پنهانی از پشت پرده. اعلام پایان رابطه و دست کشیدن نیز، نگشودن در است. فیروزه درِ خانه را به روی اعلا باز نمی‌کند و اعلام جدایی اعلا و فیروزه، همین‌جاست. درها و پنجره‌ها و پرده‌ها همان طراحی صحنه افسانه‌های کهن است که معشوق پشت آن ایستاده و عاشق محروم است. به همان معنا که خانه، معنای زنانگی می‌یابد و ورود به آن، پرده‌دری است.

اشاره‌های عاشقانه شهر زیبا که با جسم و جنسیت معنا پیدا می‌کنند، نوعی از انتظار و آراستگی است که در رفتار فیروزه می‌بینیم: تغییر لباس و به‌طور مشخص روسری و لاک زدن. شکل دیگری از همین آراستگی را در پلانی می‌بینیم که همسر ابوالقاسم، موهای دخترش را شانه می‌کند، با این تفاوت که پیش از این پلان، انتظار عاشقانه‌ای در کار نیست، اما در نهایت وصال میان دختر و اعلا، خواسته مادر است. «شهر زیبا»، عاشقانه‌ای‌ست که کشته داده. عاشقانه‌ای که جسم را کشته. اکبر، عشقش را می‌کشد تا دست دیگری به او نرسد، فیروزه یک‌طرفه به رابطه‌اش با اعلا خاتمه می‌دهد و همسر ابوالقاسم برای اعلا و دخترش تصمیم می‌گیرد. اکبر، معشوقش را به قتل می‌رساند، جسم را می‌کشد تا جایی نباشد، با کسی نباشد و فیروزه در هنگامه دستگیری، به همسرش کمک نمی‌کند تا جای جسمش را خالی کند و به دیگری بسپارد. عشق در شهر زیبا، نیروی محرک نیست، نیروی مزاحم است که تمام بدبیاری‌ها از سمت آن است، بدبیاری از نوع حادثه برخورد جنسیت‌ها، بدبیاری اعلا که خانواده مقتول، دختری با مشکل جسمی دارند که تنها دلخوشی‌شان پیدا کردن تنی سالم برای رابطه با اوست. «شهر زیبا» یک عاشقانه بیمار است که از میان آرمانشهر ساختگی اعلا و فیروزه سر برآورده، آرمانشهری که خیابان و کوچه و زندان ندارد و کسی از دکه روبه‌رو، پنجره خانه را نمی‌بیند. جایی پشت همان میز که وقتی ترک می‌شود و به خیابان‌های شهر می‌رسد، همه‌ میدان‌ها چوبه‌ی دار بر پا دارند.