آنِ وسترنِ آن‌ها: گفت و شنودی با والسکا گریزباخ

گفتگوی نُت‌بوک با کارگردان آلمانی درباره فیلمش «Western» و احیایِ ژانر وسترن توسط او از طریق قرار دادنِ کارگرانِ آلمانی در موقعیتِ کمپی، در کشوری بیگانه ــ کمپی در کشورِ بلغارستان.

این مصاحبه توسط دنیل کاسمن صورت گرفته است.

مترجم: باهار افسری

گفتگوی نُت‌بوک با کارگردان آلمانی درباره فیلمش «Western» و احیایِ ژانر وسترن توسط او از طریق قرار دادنِ کارگرانِ آلمانی در در موقعیتِ کمپی، در کشوری بیگانه ــ کمپی در کشورِ بلغارستان.

برای آن‌هایی که به لطفِ یکی از نامزدهای بخش اصلی جشنواره کن )2016)، Toni Erdmann، (مارن آده)[1] به سینمایِ نوینِ آلمان علاقه‌مند شده‌اند، بارِ دیگر، این جشنواره در سال (2017) درامی قوی و عمیقا انسانی، با ظرایفی سیاسی؛ را برای نمایش در بخش نوعی نگاهِ خود برگزید. این انتخاب این‌بار فیلم برجسته و فوق‌العاده والسکا گریزباخ ــ با نام (Western) بود. همانند مارِن آده، که از قضا این دو با یکدیگر در این فیلم همکاری داشته‌اند گریزباخ پیش از این دو فیلم ساخته بود. فیلمِ نیمه‌بلندی دوست داشتنی با نام «Be My Star» با موضوع فراغت از تحصیل (2001) و «Longing» (2006) روایت حومه شهریِ زندگی عشقیِ مردی آتش‌نشان ــ با تجربه درنگ‌ها و دوگانگی‌هایِ پی‌درپی. (Western) بیشتر از یک دهه بعد از اولین فیلمِ تحسین‌شده وی، ساخته شد. این فیلم شاهدی بر این مدعاست که فیلم‌سازش هنوز همانقدر خوش‌ذوق است که همیشه بوده.

محلِ رویدادِ فیلم کمپِ یک گروه از کارگرانِ آلمانی در روزگارِ مدرن و در یکی از حومه‌هایِ شهری بلغارستان است. همان‌طور که عنوان فیلم روشنگراست، این فیلم، فیلمی وسترن (Western) نیز هست. این آلمان‌هایِ مطرود، خوش‌نشین‌هایی (از لحاظ اقتصادی) متجاوزند؛ غرق در پول و با آوازه‌ای که به جنگ جهانی دوم برمی‌گردد، می‌گویند ــ «اومدیم اینجا که کار کنیم» ــ بلغارهای روستایِ ناشناخته همجوار نیز، از قرارِ معلوم ملتی ناسازگارند.

بر رویِ کاغذ، فیلم‌نامه ممکن است با این ریسک مواجه شود که شیوه‌ای مقابله‌ای را در پیش گرفته است، همان‌طور که فیلم پیشین گریزباخ «Longing» نیز با چنین قضاوت محتملی مواجه بود. برایِ مثال، این فیلم داستان مردی را روایت می‌کند که خیلی دچار درگیری عاطفی انتخاب بین دو زن است که در دو شهر متفاوت زندگی می‌کنند. یک جور ساده‌دلی که به جبر تلخِ خیالات و باورهایی بنیادی ختم می‌شود.

اما فاکتور پیچیده و درخشان در این میان؛ ترکیب توانایی بی‌کم و کاست فیلم‌ساز در انتخاب و به کار گرفتن نابازیگران و بازی گرفتن و هدایت آن‌ها به سوی «بودن و شدن» است. کاراکتر‌های او بیشتر از همه قادرند در سکوت بگویند و زندگی کنند. زیستن در سکوت؛ بسیار طولانی‌تر از همه آن دیگر کارکترهایی که در سینما تا بحال به نظاره‌شان نشسته‌ایم و همه، سکوت پیشه کرده بودند.

اینجا قهرمان، مِین‌هارد (Meinhard Neuman) به همان دیلاقی و لاغری گری کوپر و جیمز استوارت است، اما در واقع فردی کم‌حرف است و آرام. اشاره‌اش به گذشته‌ای پراز خشونت، پاهایِ پرانتزی و سبیل عجیبش بیشتر از همه به هنری فوندا در فیلم «My Darling Clementine» (1946) شباهت دارد. مِین‌هارد به همراه دیگر کارگرانِ آلمانی در کمپی رویِ تپه‌ای در نزدیکی کارگاه‌شان زندگی می‌کنند. آن‌ها با گستاخیِ تمام پرچم آلمان را یر فراز تپه نصب می‌کنند، شب‌ها سروصدایشان بالا می‌رود و اغلب روزها روی یک ایستگاه جدیدِ برق مشغول به کارند که با ایجاد قطعی در جریان متناوب آب موجبات مناقشه‌ای محلی را فراهم می‌آورد. در اوقات بیکاری، که زیاد هم پیش می‌آید، مِین‌هارد، حال چه از شدت ملال و چه از سرِ نیاز نمی‌توان قطع به یقین گفت که کدام؛ راه روستا را در پیش می‌گیرد. (در این فیلم صحنه‌های بسیاری یادآور، سینهــپوئمِ کلر دنی درباره لژیون خارجی فرانسه به نام Beau Travail هستند). مردی که با زیرکی عبارتی از پیش تمرین‌شده را به همراهانش می‌گوید «من اهل خشونت نیستم». تمایلش برای همیاری در کارهای جورواجور محلی و شایعه‌ای که خیلی زود دهان به دهان نقل می‌شود، در این باره که او یک لژیونر سابق است. مِین‌هارد خیلی زود خودش را در دل روستاییان جا می‌کند و با آدریان (Syuleyman Alilov Letiov) رفیق می‌شود، مردی بومی با کسب‌وکار شخصی و پیوندهایِ خانوادگی عمیق و محکم. از این دو مرد، هر کدام به ندرت متوجه می‌شود که آن دیگری چه می‌گوید، اما خلوصِ رابطه بین آن‌ها خارق‌العاده است. خارق‌العاده، واقعی و مشهود. همکار آلمانیِ مین‌هارد از هم‌آیش و تلاقیِ بین این دو فرهنگ و دو ملت بیزار است و آن را به سخره می‌گیرد. اینجاست که فیلم به شدت نمونه‌ عالی و تلطیف‌شده «Broken Arrow» است. (1950) وقتی که استوآرت با شور و شوق جذبِ انجمنِ Apache می‌شود.

«Western» هیچ شباهتی به فیلم‌هایِ از پیش‌ساخته و برنامه‌ریزی شده ندارد ــ حداقل فیلم نمونه «یک وسترنِ نو است که در بلغارستان شکل می‌گیرد»، افزون بر این؛ حداعلیِ و حاصلِ یک تحقیق چشمگیراست که توسط گریزباخ و تیم‌اش درباره منطقه انجام شده، تحقیقی درباره کارگران خارجی و حومه‌‌های شهری بلغارستان. این فیلم جدا از اینکه یک نوع کلنیزه سینمایی کشوری بیگانه است؛ فیلمی بیگانه در کشوری بیگانه نیز هست، همان‌طور که این کارگران. با تکیه بر داستان و هدفی به شدت از پیش پرداخت شده «Western» در کل، فیلمی روایت‌گر است. گریزباخ از تعاملات اجتماعی، جزییاتِ سبکِ زندگی و شمارِ معدودی از لحظاتِ افسانه‌ای و خیال‌انگیز، فیلم می‌سازد. همانند لحظه کشف و دوستی مین‌هارد با اسب محلی. به شیوه‌ای سرگردان و نظاره‌گر، آنجا که تو هرگز نمی‌دانی پس از آن چشم انتظار چه باشی. آرام آرام، با گذشت زمان، فیلم پیش می‌رود، انگار که در دل تاریکی پیکره سیر و سلوک فرافرهنگی مِین‌هارد، تراشیده می‌شود و کشمکش‌ها و سرخوشی‌هایی را در پی می‌آورد. گریزباخ طرحِ تمامیِ شخصیت‌هایش را یک به یک به زیبایی ترسیم کرده است، از همه ویژه‌تر شخصیت مِین‌هارد را، فردی که صورت کشیده‌اش در دل جهت خاصی از تابش‌هایِ نور بی‌روح و افسرده نشان می‌دهد و از جهات دیگر مشکوک و محتاط. پیوندش با خانواده روستایی بلغاری، به طور اخص با آدریان و خانواده‌اش در ابتدا با دودلی شکل گیرد، این پیوند، پیوندی ناهمگون ولی عمیقا انسانی‌ست. این گونه از کازیمایِ ذاتی و شیمی بین افراد، همین‌طور که پیش‌می‌رویم، فرم داستان‌گویی گریزباخ را منسجم‌تر می‌کند. این روند مفهومی را خلق می‌کند که گویایِ این نکته‌است؛ که سناریویِ«Western» لحظه به لحظه به جای خلق شدن، کشف می‌شود. همانند آنچه که در فیلم وسترنِ «Broken Arrow» رخ می‌دهد، گریزباخ تصادمِ دلهره‌آور ملیت‌ها را با تداعی انسانیت و امید همجوار می‌کند ــ و حاصل؛ فیلمی تمام‌قد، فریباست.

نوت بوک: من احساس می‌کنم که هر سه فیلمی که شما ساختید، پیش از گرفتن حتی یک نما، بیش از هر چیز، حاصل انجام تحقیقاتی مفصل هستند، تحقیقاتی که حتی قبل از نوشتن فیلم‌نامه صورت گرفته‌اند. ممکنه برایِ من در مورد تحقیقات مرتبط با این فیلم به طور اخص بگید؟

والسکا گریزباخ: بله، همین‌طوره ــ همیشه وقتی دارم در مورد یه پروژه جدید فکر می‌کنم، هیچ نوع داستان خاصی تویِ سرم نیست، بیشتر شبیه اینه که یه چیز شخصی مد نظرمه، یه جور موضوع که بهش علاقه‌مندم، و بعد از اون با یه تحقیق میدانیِ شخصی شروع می‌کنم. در مورد این فیلم، اینطوری بود، چون فهمیدم که من واقعا شیفته ژانر وسترن هستم. به این فکر می‌کردم که چطور بعضی از اوقات یه جورایی دلم برای وسترن دیدن تنگ می‌شه، که واقعا باید اون لحظه وسترن ببینم. راستش فکر می‌کنم دلیلش اینه که من وقتی بچه بودم به معنایِ واقعی جلویِ تلویزیون با تماشایِ وسترن بزرگ شدم. شاید دلم می‌خواست این تجربه وسترنی رو، با همه هم نسلی‌هام به اشتراک بگذارم. اما متوجه شدم این یه جور شیفتگیِ تلخ و شیرین باشه و دریافتم این بود که عامل این شیفتگی بیشتر از هر چیزی، کاراکتر‌های مرد این فیلم‌ها بودند. در واقع این‌ مردها بیشتر از کارکترهایِ زن اینجور فیلم‌ها که فقط تویِ درگاه در منتظر می‌ایستادند، جذابیت داشتند. زن‎هایی منتظر مردهاشون ــ که اتفاقا خیلی هم زیبا بودند. اما من این رو فهمیدم بدون هیچ شکایتی ــ که این موضوع هم یک بخشی از این شیفتگی تلخ و شیرین بوده، که حتی به این شیدایی شدت بیشتری داده. ژانر وسترن یک جورهایی یک ژانر سنتی و محافظه‌کارانه‌ست، یک ژانر مردانه، اما در عینِ حال ژانر بسیار مدرنی هم هست. چون با تمام این سوال‌هایی درگیره که در موردش مطرح هستند ــ چه جور جامعه‌ای رو بیشتر می‌پسندی، می‌خوای حس همدلی داشته باشی و یا ترجیح‌ات بر به مسند نشستن قوی‌ترین‌هاست؟

سال‌ها بود که داشتم فکر می‌کردم دلم می‌خواد یک فیلم در مورد یک جور… نمیدونم، شاید بیگانه‌هراسی براش کلمه زیادی محکمی باشه… اما در هر صورت در موردش فکر می‌کردم، چون نه فقط تویِ آلمان، بلکه آدم می‌تونه هر جایی با این موضوع رو در رو بشه. این میل که وقتی با یک فرد غریبه روبه‌رو می‌شی خودت رو در جایگاه بالاتری نسبت به اون قرار میدی، و یا یک جور ترس از غریبه‌ها بیاد به سراغت، بدون اینکه در مورد اون جاها، کشورهایِ دیگه، هیچ چیزی بدونی. وقتی خیلی اتفاقی با این موقعیت سایتِ کارگرهایِ فنی آلمانی تویِ یه کشور دیگه مواجه شدم جایی که خود این افراد، بیگانه محسوب می‌شدند، با خودم گفتم اوکی، حالا این رهیافت ویژه رو دارم و بعد ربطش دادم به اشتیاقم به وسترن ــ حالاست که می‌تونم یه چیزی بسازم. بعد باقی کارها همه با هم پیش می‌رفتند ــ انتخاب بازیگران و نماها، تحقیق، نوشتن. شاید دنبال مردهایی بودم که با اون‌ها در مورد دوئل‌های زندگی‌شون حرف بزنم، آنِ وسترنی‌شون. راستش، در ابتدا با شکارهایِ لحظه‌ای شروع کردم: کدوم مردها شبیه مردهایِ توی فیلم‌هایِ وسترن هستند؟ و خیلی زود کارگرهایِ فنی شرکت‌هایِ پیمارکاری اومدند تویِ ذهنم، چون اون‌ها همه این پوشیدنی‌ها و ابزارها رو با خودشون داشتند، کمربندهاشون، و این زبان بدنِ خاص. اون‌ها هم روزهای یکشنبه وقتی به خانواده‌هاشون می‌پیوندن، کاملا یه شکل دیگه هستند اما همه‌اش درباره این حالت‌ها بود؛ جهان مردانه مشابه‌ای داشتند.

بنابراین من کارم رو با مصاحبه با تعداد زیادی از این کارگرهای فنی شروع کردم، اما بعدش هم یه سری مصاحبه با مردهایِ مختلف مناطق گوناگون داشتم و بعد از اون با زن‌ها. اما دوباره برگشتم به همین منطقه و زیستگاه چون فکر کردم این همون ره‌یافت درست من برای داستانه. مثلِ همه که داستان می‌نویسند، داستان رو نوشتم، اما برای من، این مواجه داستان و واقعیت، همیشه خیلی جذابه. برام مثل یک یار کمکی بی‌نظیر بود که یک جور مقاومت ایجاد می‌کرد، کمکم می‌کرد که چیزهایی رو که توان خلق‌شون رو نداشتم پیدا کنم، و البته کارهایِ زیادی که می‌تونستم با این فیلم انجام بدم. این ویژگی فیلم که می‌تونستم به آدم‌ها زیرِ نورِ و سرجایِ خودشون نگاه کنم. من واقعا تحت‌تاثیرِ این لحظه‍‌ ی عینی قرار گرفته بودم، لحظه‌ای که همیشه دنبالش بودم. همیشه این برام یکم آزاردهنده بود که دونه‌‌دونه همه چیز سر جای خودش و بی نقص کاشته شده باشه؛ شروع کردم به ساختن یک چیزی که توش یکم هرج و مرج و بی نظمی وجود داشته باشه.

نوت‌بوک: به نظر می‌رسه که فیلم در این «هرج و مرج» خیلی ریشه دوانده: روایات لحظه‌ای به جایِ سیرِ مستقیم داستان‌گویی. حس اینه که رویِ یک روال عالی افتاده بودید این فیلم نهایی درست همون فیلمی هست که می‌بایست باشه، یک جور چینش با متریال خیلی زیاد.

گریزباخ: بله، فوتیج‌ها زیاد نبودند اما ما متریال زیادی داشتیم. بیشتر شبیه یک جور چگالش بود. چون من وقتی می‌نویسم، گاهی بیشتر نوشته‌ها در مورد المان‌های فرامتنی هستند، برای همین همیشه حین نوشتن روی ساختار داستان و فیلم کار می‌کنم. این موقع ست که همه چیز برام خیلی پیچیده می‌شه، چون همیشه همه تلاشم بر این بوده که سازه‌ها رو پنهان کنم، که یک جور پوشش برای فرامتن پیدا کنم… و گاهی اوقات یک جور برگردان متن به صورت نشانه برای خودم انجام میدم و گاهی هم باید با این موضوع موقع ضبط دست و پنجه نرم کنم. اما در آخر، به نظرم ما کلی صحنه گرفتیم که درست بر اساس همون چیزی بودند که نوشته شده بود، بنابراین این خودش یک جور میکس بی‌واسطه ‌ست.

نوت بوک: وجود این کشمکش در فیلم هویداست. کشمکش بین ساختارِ داستان ــ نکات قابل تشخیص طرح ابتدایی (پلات) ــ و مشاهدات اتفاقی بیشتری از دنیا. آیا این براتون چالش‌برانگیز بود که…

گریزباخ:… ایجاد تعادل؟

نوت‌بوک: بله، چقدر می‌خواستی مشهود باشه این موضوع و به ذهن متبادر شه، چیزی که ازش تحت عنوان فرامتن نام بردی.

گریزباخ: بله، بی‌شک می‌خواستم. واقعیتش اینه که باید راهی پیدا کنی که چطور این نکات ریز و جزئِی موجود در طرح اولیه و لحظه‌های تعلیق رو می‌شه توی فیلم پیاده کرد و بعد تو یک فضا خلق می‌کنی، فضاهای بیشتر برای خلق اتمسفر مورد نظر.

نوت‌بوک: از زمانیکه اسم فیلمت رو گذاشتی «Western»، چطور این روند فیلم‌سازیت رو برای سینه‌فیلیا، نقل کردی؟ این فیلم می‌تونست یک جور بازتاب مستقیم واکنشی شخصی و ارجاعی به یک ژانر باشه، اما تو از این نکته پرهیز کردی. به یاد میارم که کریستین پتزولد [2] یکبار بهم گفت عاشق فیلم دیدن و بحث کردن در مورد فیلم‌هاست اما فیلم دیدن؛ نه مثل یک «Geek [3]»؟

گریزباخ: «Geek»؟

نوت‌بوک: به نظرم منظورش شورو اشتیاق به سینما بر پایه‌ تعددِ فیلم‌های دیده شده است. برای مثال آوردن ارجاع به فیلمی دیگه به این منظور که کارگردان قصد داشته ذکاوتش رو به این شیوه به رخ بکشه و یا اینکه قصد دلستانی از ببینده‌ای رو داشته که متوجه اون ارجاع شده. استفاده از ارجاع به این شکل و نه به خاطر اینکه اون بازبُرد، خودش معنایِ خاصی را منتقل می‌کنه.

گریزباخ: خیلی برام جذاب نیست. خواسته من این بود که به این جوهره نزدیک‌تر شم. چیزی که خیلی خیلی شخصیه ــ نزدیک‌تر به کارکترهایِ مرد، تا بفهمم چه باری بر روی دوششون سنگینی می‌کنه؟ که این خودش چه معنایی داره؟ آره، البته که من به بعضی از فیلم‌های وسترن هم فکر کردم اما این بیشتر شبیه به این بود که اون‌ها توی سفر ساختنِ این فیلم، همسفرم باشند.

نوت‌بوک: وقتی می‌گید فیلم‌های وسترن، برداشت من اینه که شما به طور اخص منظورتون وسترن‌هایِ هالیوودیه، نه اون وسترن‌های نامتعارفی که توی آلمان یک زمانی ساخته شدند؛ به خصوص تویِ آلمانِ شرقی سال‌های دهه هفتاد؟

گریزباخ: نه! یه جورایی هم آره ــ هم نه، من یه بچه‌ آلمانی‌ام و این هم شاید هم یک جور تقربِ رمانتیک باشه. فکر می‌کنم اتفاقا این خیلی آلمانیه که وقتی به فیلم‌های وسترن فکر می‌کنم، چیزی که تویِ ذهنم تداعی می‌شه وسترن‌هایِ کلاسیک آمریکاییه.

نوت‌بوک: خیلی تفاوت فاحشی هست بینِ غرابت میون بومیان آمریکا و با آمریکایی‌ها با غرابت بینِ بلغارها و آلمان‌ها.

گریزباخ: فکر می‌کنم برای من وسترن، خیلی دوظرفیتیه. می‌خواهی بهش نزدیک شی، اما نه خیلی هم نزدیک؛ دنبال یک جور آزادی و استقلال هستی اما در عین‌ حال می‌خوای به خونه برگردی و شادیت رو بغل بگیری و یا اینطور بگم می‌خوای جزیی از این جامعه باشی اما در آنِ واحد نمی‌خوای جزیی از این جامعه باشی. می‌خوای اجتماعی باشی، درحالیکه نمی‌خوای اجتماعی باشی.

به طریقی که؛ همسایه‌ هستند و فاصله زیادی با هم ندارند، اما باز هم فاصله خیلی زیادی بین‌شون هست. این برام خیلی جالبه، اینکه اگر این شانس رو داشته باشی که باید با کسی یا شرایطی همدلی کنی به جاش حس تحقیر داشته باشی یا اینکه تعارضی حس کنی و در مواجه با این تناقص‌ها خودِ دیگرت رو کشف کنی. من به یک موقعیت این شکلی مدام فکر می‌کردم؛ که لزوما هم آلمانی نیست، واقعا نیست، یک امر مربوط به نوع بشره. از منظر من، برای خودم به عنوان یک زن از آلمان و با پیشینه آلمانی اینطوره و دلیلش این لحظه از تاریخه که در اون آلمان جایگاه والایی در اروپا داره؛ علی‌رغِم اینکه دیدگاه‌های بسیار زیاد و متفاوتی در اینباره در اروپا وجود شکل گرفته، اینجاست که بلغارستان و آلمان در فاصله بسیار زیادی از هم قرار می‌گیرند.

و خب این خیلی جذاب بود، که مکان رو جایی در محدوده یک روستایِ واقعی قرار بدی، جایی که اجباری وجود داره که آدم‌ها واقعا باید به خاطرش با هم رو در رو بشن، حالا که فکر می‌کنم، آره اوکی، یکم عجیب به نظر میاد اما این کارگرهایِ فنی آلمانی‌تبار تجربه‌‌شون از کمونیسم رو با این آدم‌ها تویِ بلغارستان به اشتراک می‌گذارند. این‌ها با هم اشتراکات زیادی دارند، خیلی هم از هم دور نیستند. وقتی یکی از آلمانی‌ها می‌گه «مثل ماشین زمانه» مثل اینکه برگشتیم به عقب، اون‌ها آگاهند که دقیقا دارند در مورد چه موضوعی صحبت می‌کنند، اون‌ها کُلی گذشته و تجربیات مشترک رو با هم شریک شدن. این مدل دو ظرفیتی بودن خیلی جالبه، اینکه یک سری آدم تنها راه برقراری ارتباط‌شون با یک سری دیگه، از طریق مناقشه‌ و ستیزه باشه. این یک نوع کلوزآپ در مورد صمیمت هم هست ــ و فکر می‌کنم شخصی‌ترین لحظه فیلم شاید، اون لحظه‌ای باشه که مینهارد به شکلی خیلی خجالت می‌کشه که برگرده به جمع اهالی.

نوت‌بوک: انتهایِ فیلم؟

گریزباخ: آره. من به این نوع صمیمت اعتقاد دارم صمیمتی که وقتی شکل می‌گیره که تو ضعیفی، اون زمانی که اون ضعف رو با دیگران در میون می‌گذاری، اونوقته که ارتباط به یک نحوی برقرار می‌شه.

نوت‌بوک: این روستای خاص رو چطور پیدا کردید، این منطقه رو؟

گریزباخ: تویِ آلمان ما بهش می‌گیم «Traveling in the blue»، نمیدونم چطور دقیق به انگلیسی می‌شه این مفهوم رو رسوند… یک جور سفر که ندونی به کجا ختم می‌شه؟ من همیشه این جور حرکات رو دوست داشتم، دوربین به دست، جایی که شاید ندونی روز رو کجا به پایان می‌رسونی و خب وقتی من به بلغارستان سفر کردم، این مناطق مرزی خیلی برام جذاب بودند، به این دلیل که این مناطق دو سمت و دو سو داشتند، دو ظرفیت. در یک آن این احساس بهت دست می‌ده که «من اینجام و تو اونجایی» و فکر کردم شاید برای آلمانی‌ها می‌تونه این موضوع جالب باشه که تمایل بیشتری داشتند که از این مرز محافظت کنند، محافظت از جایی حتی اونطرف مرز. اولش رفتم به مرز صربستان اما بعد یک نفر بهم گفت که باد گرمی هست که از سمت یونان می‌وزه، از جنوب به سمت مرز میاد، و بعد با خودم گفتم، اوکی برم جایی که اون گرم‌باد اونجاست.

نوت‌بوک: یک عنوان خوب برای یک وسترن دهه پنجاهی، «گرم‌بادی از جنوب»

گریزباخ: بله، دقیقا. آره بعدش فهمیدم که اونجا جا به شدت یک جایِ پر رمز و رازه و بلافاصله همه جوره عاشقش شدم. من عاشق همه‌ جایِ بلغارستانم. زیاد تویِ اونجا سفر کردم و به نظرم کشور هیجان‌انگیزیه. سفرهام همیشه مرتبط با دیدار با آدم‌ها بوده، همیشه بدون معطلی با انتخاب بازیگر شروع می‌کردم، گاهی وقتی اونجا بودم و از اینکه کاری انجام بدم خسته می‌شدم، همیشه با یک دوربین کوچیک می‌رفتم سفر، بنابراین ما یک چیزهایی می‌ساختیم و بعدش می‌تونستیم بهشون نگاه کنیم و درباره دوربین و به خیلی چیزها فکر کنیم. این منطقه جایی بود که کمونیسم درونش در جریان بود. مردم روستاهایِ مختلف، چون خیلی به مرز نزدیک بودند، بدون کسب اجازه از مرزبانان نمی‌تونستن همدیگر رو ببینند، اما هنوز مکان‌های دور از چشم و دسترس وجود داشتند، دقیقا در همین لحظه از تاریخ، اتفاقا تبادلات بیشتری برقرار می‌شدند. شرکت‌هایِ یونانی سعی‌شون بر این بود که توی بلغارستان فعال باشند، چون براشون بهتر بود، برای همین شمار تبادلات کمی بیشتر شده بود، آدم‌ها یکم بیشتر از قبل شانس این رو داشتند که کاری داشته باشند. مثلا لبِ مرز صربستان. یک منقطه «هوشیاری» با پتانسیلی بسیار بالا بود و خب این نقطه مقابلِ خوبی برای آلمان‌ها بود.

نوت‌بوک: آیا همه بازیگرهایِ بلغار فیلم از اهل او منطقه خاص یا مناطق اطراف بودند؟

گریزباخ: نه، نه همه‌شون، ما نیاز به یک فراخوان بازیگری گسترده داشتیم که کل منطقه رو پوشش می‌داد. اما فقط یک زن از یک روستایِ دیگه اومد. اونجا بود که گفتم باید ضبط رو شروع کنیم، و به خودم گفتم، اوکی، باید یک بازیگر هم روستایِ دیگه داشته باشیم ــ این بازیگر خانمی بود که نقش زن جوان‌تر رو باز می‌کرد، ویارا، همون که تویِ فیلم آلمانی هم صحبت می‌کرد. اون از مرز صربستان اومده بود و اصلا آلمانی بلد نبود و خب خلق چنین موقعیتی خیلی خنده‌دار و مفرح بود.

نوت‌بوک: اگر این‌‌ افراد کارگرهایِ آلمانی‌ای بودند که به بلغارستان رفتن اما هنوز آلمانی باقی می‌موندند و کارهایی می‌کنند که معمولا از آلمانی‌ها سر می‌زنه، خود شما چطور تونستید از این مسئله پرهیز کنید که انگار این اتفاق مشابه داره در مورد خودِ روند تولید فیلم هم رخ می‌ده؟

گریزباخ: کاملا متوجه هستم، چون به گمانم ما تویِ تیم تجربیاتِ بسیار زیادی رو با هم به اشتراک گذاشتیم، مثل همه اون کارگرهایِ فنی. فکر می‌کنم به همون اندازه این شرایط مهم بود. برای همین من بیشتر مواقع با دستیارم و مترجم اونجا حضور داشتیم. اونجا پیش از ما هم همچین شرایطی داشت و برای من همیشه این خیلی مهم بود که وقتی همه تلاشمون در جهت بازنمود بهتر موقعیته، این تلاش وقتی که خودمون تویِ اون شرایط حاضر هستیم از چه جهاتی می‌تونه موثر باشه. اونجا یک روستا بود، ما و همه عوامل گروه با ماشین‌هامون اومده بودیم… ما تویِ یک محدوده روستایی بودیم، و علاوه بر خود اهالی روستا، کسی جز ما نبود. بنابراین قادر بودیم به این فکر کنیم چطور می‌تونیم شرایط رو مدیریت کنیم. چطور می‌تونیم محترمانه رفتار کنیم اگر مصاحبه‌ها تویِ موقعیت خود روستا انجام نشه؟ پیش از اینکه به این موضوع فکر کنیم که چطور، چندین ملاقات با مردم روستا داشتیم. چه مواردی می‌تونه مزاحمت ایجاد کنه و چه مواردی نه؟ آخرش خیلی خوب شد، چون پیش از شروع فیلم‌برداری، اهالی یک جشن خیلی بزرگ رو برامون تدارک دیدند و اونجا یک کشیش بود که برامون طلب مغفرت کرد و کلی نوشیدنیِ راکی. فکر می‌کنم در آخر این خیلی به نفعمون تموم شد چون بعد از اون مهمونی پروسه فیلم‌سازی اونقدرها هم برای اهالی روستا برانگیزنده نبود. اون‌ها خیلی ما رو پشتیبانی کردند، در انتها هم یک جلسه خصوصی هم بین ما و اهالی برگزار شد.

نوت‌بوک: من واقعا عاشق شیوه انتخاب بازیگرتون هستم، مثل یک جور کشفه، کسی رو که انتخاب می‌کنید. که شامل بازیگر اصلی یا بعضی از نقش‌های مکمل می‌شه، چهره‌هاشون، زبان بدنشون، همه‌ خیلی طبیعی و در عین حال خاص‌اند. وقتی در حال انتخاب نابازیگرها هستید در کل چه چیزی رو جستجو می‌کنید و مد نظر قرار می‌دید؟

گریزباخ: همیشه با بار قبل متفاوته. منظورم اینه که به یک شکلی… بله، شاید… مثل عاشق شدن نباشه، اما آنی وجود داره که توی دلت می‌گی، این هم یک جور فانتزیه. در مورد مین‌هارد نیومان واقعا همین طور بود، چون من به دنبال فردی بودم که قادر باشه اون لحظات آیکونیک رو به وجود بیاره و برای من مواجه با اون یکم شوکه‌کننده بود چون چهره‌ و فیگورش دقیقا این ویژگی رو داشت. وجود این تضاد به شدت جذابه، اینکه ما متریال ابتدایی رو گردآوری می‌کنیم که فیلم با اینها ساخته می‌شه، اینکار رو انجام می‌دیم تا چیزی بسازیم که خیلی طبیعی به نظر بیاد و در آنِ واحد تو با یک سیرِ داستانی هم مواجهی.

نوت‌بوک: حق با شماست، مین‌هارد اونجا تویِ ایوان رویِ پاهایِ پرانتزیش ایستاده بود، اون خیلی دراز و دیلاقه و با اون سیگارش دقیقا شبیه هنری فونداست تویِ فیلم «My Darling Clementine».

گریزباخ: آره، هنری فوندا! چقدر برام الهام بخش بود، هنری فوندایِ فیلمِ کلمنتاین. شرایطی که سر انتخاب این بازیگر شکل گرفت خیلی سرنوشت ساز بود چون من همیشه توی فکرم این بود که به دنبال بازیگراصلی‌ای هستم که مرد جذابی باشه، آدمی دلپذیر که مردم نتونند ازش چشم بردارند. در مورد این کاراکتر این خیال رو سر می‌پروروندیم که شاید یک جورهایی فردی پیشرو باشه در عین حالی که مرد کوچکی هم نیست، آدمیه که دوست داره توی دل یک گروه پنهان شه و به دنبال استفاده از فرصت‌های موجود نیست، می‌ترسه. شاید یک جور دمدمی‌مزاجی. من فکر می‌کنم اون بازیگر فوق‌العاده‌ای برای نقش مِین‌هارد بود. بعد از اون اما ما باید با همدیگه بیشتر آشنا می‌شدیم و می‌دیدیم که از این موقعیت چطور می‌شه بهره برد ــ اما همه یک جور متفاوت بودند. کارکردن با اون بیشتر به شیوه بِرِسونی «Bresson» بود، بیشتر درباره کورئوگرافی و حرکت در تصویر بود. روی هم رفته، خیلی متفاوته، برای مثال، کار با رینهارت وترِک [4]، که نقش وینست را بازی می‌کند، بیشتر از جنبه روانشناختی بود. اون تلاش می‌کرد که خودش رو با شرایطی که داشت وقف بده و اصل مطلب هم به شیوه‌ای کاملا فیزیکی قابل انتقال بود. در حالیکه در مورد مِین‌هارد اینطور نبود اون همیشه به من می‌گفت: «در مورد داستان زیاد برام نگو، نمی‌خوام بدونم» من چون معمولا بکارگیری ترفندهای بازیگری رو نمی‌‌پسندم برای همین زیاد در مورد همه چیز حرف می‌زنم، اما اون همیشه بهم می‌گفت: «والسکا، لطفا برای من زیاد در مورد داستان نگو، فقط بهم بگو که باید چیکار کنم.» اما من واقعا ازش خوشم می‌اومد… اون در مورد زبان بدن زیاد می‌دونست، در مورد ژست‌ها، می‌دونست چطور ژست بگیره.

نوت‌بوک: و در مورد سلیمان علیلوف لطیفف [5] که نقش آدریان رو بازی کرد، شما اون و مین‌هارد رو در کنار هم قرار دادید تا ببینید آیا می‌تونند در کنار هم نقششون رو ایفا کنند؟ آخه شیمی و ارتباط اینقدر عجیبی بین‌شون برقراره در فیلم.

گریزباخ: بدونِ شک. اول داشتم به یک نفر دیگه فکر می‌کردم ــ دو تا مرد بودند ــ اما بعد وقتی این دو نفر رو در کنار هم دیدم بلافاصله، نظرم تغییر کرد؛ چون سلیمان هم خیلی قد بلند بود و دانایی و خرد خاص خودش رو داشت. وقتی کنار هم دیدمشون یکجورهایی انگار برادر بودند. مثل هم راه می‌رفتند، سلیمان هم واقعا خیلی حواس‌جمع و بسیار جذاب بود. در ابتدا خیلی تلاش کردم که قانعش کنم تا تویِ فیلم بازی کنه اما بعد از اینکه پذیرفت می‌شه گفت تمرکزش از همه بازیگرهای سه تا فیلمم بیشتر بود.

نوت‌بوک: چیزی که باعث تعجب من بود این بود که کارگرهای آلمانی چقدر کم به خونه‌ اشاره می‌کردند. یک یا دو تماس تلفنی رو مشاهده می‌کردی، اما نه بیشتر و نه حتی دلتنگی خاصی. اما بعدش مین‌هارد بود که به نظر می‌رسید دلش می‌خواد از خونه جدا شه. این آیا خود حسی بود که از کارگرهایِ آلمانی گرفتید؟

گریزباخ: فکر کنم در شرایط نرمال متفاوته. وقتی آدم‌ها دور از دسترس هستند، وقتی خونه واقعا دور باشه یک سری موارد معمولا وجود داره و اینکه چنین شغلی اختیار کنی تصمیم بزرگیه. شاید در ابتدا همه چیز درمورد پول باشه، اما در بعضی موارد وقتی این کار رو برای مدت مدیدی انجام میدی، به گمانم پیکره زندگیت رو اینجوری خلق می‌کنی. اما در شرایط داستانی، فکرم این بود که این دو مرد مین‌هارد و وینست، یک نقطه مشترک با هم دارند: از هر دو سنی گذشته، در طول ده یا بیست سال آینده اون‌ها در هر صورت پیرمرد محسوب میشن، بنابراین در یک چنین نقطه‌ای در زندگی‌شون این انتظار نقطه مشترکشونه، اینکه زندگی بهشون چیزی بدهکاره، یک جور ماجراجویی یا حتی بیشتر، یک تجربه احساسی و یا چیزی که از دست رفته. فکر کنم این یک مورد از کشمکشی هست که بین دو نفر از این کارگرها موجوده، و هر کدوموشون به شیوه خودش و کاملا متفاوت باهاش مواجه می‌شه. وینست پرخاشگر و هوس‌بازه و مِین‌هارد چجور بگم بیشتر… نمیدونم… اونطوری که او با اون اسب رفتار می‌کنه ــ شاید شیوه رفتارش، بهمون سرنخی در مورد احساسات این مرد بده.

[1]. Maren Ade :تهیه کننده (Western) کارگردان (Toni Erdmann)

[2] : Christian Petzold

[3]  آدم کم معاشرت با رفتارِ گروتسک. در واقع شخصی است که از نظر فکری روی یک موضوع خاص (در این مورد تماشایِ فیلم)  تمرکز شدید دارد._م.

[4] . Reinhardt Wetrek

[5] .Syuleyman Alilov Letifov،